eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
135 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
812 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
این روز ها که پر از اتفاقات ریز و درشت‌اند، به نگارش وقایع کوچک و گاها بزرگ شخصی خودم پرداخته‌ام... نمیدانم زمان چگونه میگذرد؛ ولی می‌دانم که مرا در دل لحظات قبل، جا می‌گذارد و میرود... گویا خود زمان شده است مصداق «بگذار و بگذر»... ولی این بار در حق من این کار را انجام می‌دهد... از بسیاری از دوستانم که در فضای مجازی با آنها ارتباط داشتم دیگر خبری ندارم... این روز ها بیشتر به مفهوم تنهایی فکر می کنم و از آن لذت می برم... ولی بین خودمان بماند... ما فقط ادای تنها بودن را در می آوریم و فقط توهم تنهایی داریم... همین ما که چند روز است اینترنت به مشکل برخورده است به این در و آن در میزنیم که وصل بشویم و بتوانیم با دیگران ارتباط بگیریم و حرفهایمان را به دیگران برسانیم... اصولا انسان های کمی با مفهوم تنهایی ارتباط تنگاتنگی دارند... مثلا من کسی را میشناسم که یکی از تنها ترین آدم های روی زمین است... عجیب ترین موجودی که تا به حال دیده‌ام... سنی زیاد دارد و به اندازه‌ی کل آدم های روی زمین، تنهاست... او ادای تنهایی را در نمی آورد... واقعا تنهاست... سواد ندارد... و این، او را تنها تر می کند... همیشه با خودم درباره این موضوع حرف میزنم که کسی که سواد ندارد واقعا چگونه می تواند این دنیا را تحمل کند؟... او نمی تواند کتاب بخواند... ای وای... بدتر از این مگر داریم؟... چندین بار پیش آمده است که خواسته‌ام برایش خواندن و نوشتن یاد بدهم و او حتی تلاش هم کرده است ولی توانستنی در کار نبوده است... فرصتش را از دست داده است... دست خودش نیست... همیشه هم می گوید که من در تاریکی به سر می برم چون سواد خواندن و نوشتن ندارم... خدا لعنت کند آن معلمی را که او را ترسانده است... که حالا او در این سیاهی فرو رفته و نمی تواند چیز های بیشتری بداند... ولی به اندازه‌ی سنش چیز هایی میداند که تنهاترش می کند... امان از تجربه ها که تنها ترت می کنند... درباره‌ی او شاید بیشتر از این ها بنویسم... @tanhatarinhaa
پسر خوبی بود... با ادب بود ولی یه کم که بهش رو میدادی، از سر و کله‌ات می‌رفت بالا... باید باهاش متعادل رفتار میکردی... یعنی یه طوری که نه سیخ باید می‌سوخت نه کباب... ولی خب من همیشه اینطوری بودم که یا سیخو می‌سوزندم یا کبابو... باهم بودیم اکثر اوقات... ولی چون من سنم ازش بیشتر بود، دوست داشت باهام بگرده تا بیشتر تحویلش بگیرن... اقتضای سن نوجوونیه دیگه... دلش میخواد با بزرگترها بگرده تا بادی به غبغب بندازه و کسی بشه واسه خودش... ولی همچنان بچه بود... میدونی؟!... بچگی به سن و سال کم نیست خیلی اوقات... خیلیا رو میشناسم که سن کمی دارن ولی بزرگتر از خیلی سن و سال دار هایی‌ان که تا حالا دیدم... بزرگی به سن و سال نیست... به دید وسیعیه که به دنیا داری... به نادیده گرفتن خودت در مقابل بقیه‌اس... به خراب نکردن رفیقت پیش غریبه‌اس... و خیلی چیزا... ولی اون، هنوز، بچه بود... میخواست بزرگ باشه ولی... نمیتونست... سخت بود براش... ادا در می‌آورد که داره بزرگ میشه... چند سالی گذشت... تقریبا دیگه زیاد نمی دیدمش... تازگیا هر از گاهی میاد پیشم... یواش یواش داره سربالایی بزرگ شدنو میره بالا... ولی تنها تر شده... تنهایی رو از تو چشاش میخونم... نمی‌دونم این چه مرضی بود افتاد به جونم که تنهایی بقیه رو از تو چششون خوندم... وقتی نمی تونن زیاد متمرکز بهت نگاه کنن... وقتی خیلی از حرفاشونو قورت میدن... وقتی ازشون سوال میکنی که حالت چطوره و میگن خوبیم ولی لحن حرف زدنشون طوریه که از صد تا حال خرابی هم بدتره... و و و... اونجاس که میفهمی طرف چقد تنهاست... حالا اگه وای به حالت اگه هم از بچگی سهم داشته باشی و هم دردهای بزرگ شدنو بکشی... دیگه واویلاس... @tanhatarinhaa
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
این روز ها که پر از اتفاقات ریز و درشت‌اند، به نگارش وقایع کوچک و گاها بزرگ شخصی خودم پرداخته‌ام...
بیشتر اوقات در خانه، تنهاست... بهتر بگویم، همیشه در خانه، تنهاست... دیگر کسی را ندارد... سالهاست که با خودش زندگی می کند... مجسمه‌ی واقعی تنهاییست... آدم هایی هستند که اطراف او باشند ولی او با کسی نیست... به خانه که می رسد، خسته است... دراز می کشد و دستش را به روی پیشانی‌اش می گذارد و به سقف خیره می شود... زیر لبش کلماتی زمزمه می کند که نمی شود متوجه شد... این، غریب ترین حالت اوست که مرا به فکر فرو می برَد... انگار که با این کار، سنگی را به اعماق دلم می اندازد و آن سنگ، هرگز به ته چاه دلم نمی رسد و فقط دلهره‌ای هولناک در من پدید می آورد... نصف شب ها از خواب بیدار می شود و نمی تواند بخوابد... او مدام فکر می کند... غمگین ترین چشم ها برای اوست... داغ چندین هزار خاطره‌ی تلخ بر جان او نقش بسته است... کمتر کسی را به صبوری او دیده‌ام... گریه‌اش به راه است... همچین کسی که با غم، همزیستی داشته باید هم گریه‌اش به راه باشد... کافیست روضه‌ای خوانده شود... چشم هایش خیس و قرمز می شوند... وای... او اگر این گریه را نداشت، چه می کرد؟... @Tanhatarinhaa