اکنون... پنجرهای بسته و اتاقی تاریک... حسرت... دری گشوده می شود و کسی نمی آید... در انتظارِ گذشتن لحظههایی که دیگر هیچگاه و هیچگاه و هرگز و هرگز تکرار نخواهند شد... نشستهایم... به غروبِ غمانگیز انسان در عصرِ افولِ اندیشه و اوجِ تمامیت خواهی او نگاه می کنیم... خدا... آنکه واجد همهی وجود ها بوده و انسان اکنون، غرق در فراموشیِ او دارد مرگ های بی پایان را به دوش می کشد... انسان ها... موجوداتی که از نسیان خلق شدند و چشمها را بستند... زمین... جایی که ما را در بند کشید... امتحان... گرفتند و رد شدیم... چشمها... ندیدند و کور شدیم... مرگ... پایانی که هر لحظه آغاز شد...
و ما در این بین، کجای کار ایستادهایم؟
#متن
#تئوری