میخوان از اون دنیا بیان ببینن اینجا رو...
تو میخوای خودتو بفرستی اونور؟
#دیالوگ
#طعم_گیلاس
_چی شده باز؟... پَکَری که دوباره...
+ چی؟... هیچی نشده... چطور مگه ؟
_ ببین!... من تو رو میشناسم... کم حرف که میشی، یقین می کنم که داری به یه چیزی فکر می کنی... حالا بگو ببینم به چی فکر می کنی؟... دلت گرفته؟
+ دلم؟... نه بابا... ... چیز مهمی نیس آخه... ولش...
_ همینی دیگه... جون به جونت کنن، همون ممدی هستی که بودی... باید نازتو بکشیم تا یه کَلوم حرف بزنی... دِ حرف بزن دیگه... ناسلامتی اومدیم بشینیم دو کلام اختلاط کنیما... اذیت نکن ما رو...
+ باشه بابا باشه... میگم تو که واقعی نیستی... خب؟
_خب!...
+ تو اگه واقعی بودی، دلت میخواست توی کدوم زمان زندگی می کردی؟... الانی که توشی، یا جلوتر؟... یا عقب تر؟...
_ من که الان خیال توام، خب؟... تو هر چی بخوای میتونی به جای من بگی... ولی من همین الانی که توشم رو انتخاب می کردم... چشه مگه؟... به این خوبی...
+ می دونم، می دونم... نه که ناراضی باشما از این وضعیت... ولی من دلم میخواست خیلی عقب تر از اینا باشم...
_ مثلا کِی؟...
+ مثلا چهل سال پیش... شاید یکی دو سال قبل از انقلاب... شایدم همون سالی که انقلاب شد... یه حس عمیقی بهم میگه که من یه جایی بین همون زمانا گم شدم و برنگشتم... توی یه کوچهی بن بست گیر افتادم... وقتی دارم از دست ساواکیا فرار می کنم و راه فراری ندارم و الاناس که دیگه برسن و منو بگیرن ببرن اِوین... و دیگه فراموش بشم و کسی پیدام نکنه...
_ اووووووووه... به چه چیزایی فکر میکنیا تو هم...
+ بفرما... گفتی بگم... گفتم دیگه... تحویل گرفتی اصلا؟
_ خب باشه حالا ناراحت نشو... امممم... حالا چی شد که به این فکر افتادی؟...
+ همینطوری... آخه من از این فیلمای زمان انقلاب و اینا نگاه می کنم گاها... به این فکرا میوفتم... عکسای اون زمانا رو میرم پیدا می کنم و خلاصه آدمه دیگه، فکرش میره به اون موقع ها...
_ آره... درسته...
+ ولی سخت بوده ها... دوران سختی بوده... آدم خیال میکنه خیلی راحته انقلاب کردن... ولی باید پدر آدم در بیاد تا یه رژیمی رو عوض کنه... اونم رژیمی که همه جوره حمایت میشه و به نحوِ شدیدی معترض هاشو شکنجه و سرکوب میکنه...
_ بله... سخته... معلومه که سخته... باید خون و جون داد تا یه انقلاب پیروز بشه... الکی پیروز نمیشه که... باید هدف و رهبر داشت... خالصانه پاش وایستاد...
+ اوهوم... یه چیزی بگم، ناراحت نمیشی؟...
_ نه بگو...
+ همیشه به این فکر می کنم که چطور میشه یه انقلاب، اینهمه دووم بیاره و با وجود اینهمه مسوولِ نفهم و پرت از مرحله، باز هم به راهش ادامه بده و بره جلو... واقعا عجیبه ها... به اینا فکر کردی؟...
_ میفهمم... تا حالا یه درخت کاشتی؟...
+ آره خب ما باغ داریم...
_ خب... تصور کن یه درختی رو میکاری و آب و کودش رو به موقع میدی و ازش مواظبت می کنی که بار بده... حالا وقتی بار میده، چندین میوه ازش حاصل میشه... حالا شما که باغ داری و اینجور چیزا رو بیشتر دیدی بگو، همهی میوههای اون درخت، سالمِ سالمن؟... همشون به یه اندازهان؟... همشون شیرین و آبدار و خوشمزهان؟...
+ فهمیدم... گرفتم...
_ انقلاب هم همینه... ما نباید فکر کنیم که انقلاب کردیم و تموم شد و رفت پی کارش... نه... انقلاب مث همون درخته... همیشه باید ازش مواظبت کرد و بهش رسید... حالا این وسط چند تا میوهی به درد نخور هم به وجود میاد... کل درختو ول می کنیم میریم؟... نه دیگه...
+ ولی نگفتی چجوری دووم آورده...
_ درخت رو با چی سیراب می کنن؟...
+ آب...
_ انقلاب هم با خونْ سیراب میشه... خون، عاملِ بقای انقلابهاس... هر انقلابی که روی خون رو نبینه از بین میره... چون خون، یعنی یکی هست که نمیخواد بذاره تو باشی... و تو هم مصممی که به اون هدفی که داری برسی... پس اون نمیذاره و تو هم مقاومت می کنی و در نتیجه یا خونت ریخته میشه، یا اون تسلیم میشه... که هر دوتاش تو رو به هدفت نزدیک تر می کنه... انقلابی که به راحتی به دست بیاد، به راحتی هم از بین میره...
+ دمت گرم___ اسمتو چی بذارم؟...
_ قبلا که می گفتی «شاید خودم»... این چند وقته که چیزی نمیگی... واسه ما شدی « یک هیچِ تنهاااا» ... همش میتینگی هااااا... این فیلما رو از کجات در میاری جون من؟...
+ باشه حالا مسخره نکن... تا دیدی حالم یه کم بهتر شد، پر رو شدیا... آقای « شاااید خودم»...
_ بله ببخشید... شما تاج سر مایی ستون، سلطان، مشتی... امری نیست دیگه با ما؟...
+ عرضی نیست... استفاده کردیم ازتون...
_ دیگه بالاخره بله دیگه... ما اینیم...
+ برو گمشووو هاااا...☹️😅
#دیالوگ
#گفتگو
#شاید_خودم
#انقلاب
@Tanhatarinhaa
_ میخواهم از این دیارِ غرقِ غربت بروم...
+ به کجا؟
_ هر جایی غیر از اینجا...
+ یعنی محیط را باعثِ تغییر حال خود میدانی؟...
_ غیر از این است؟
+ خود را چه خواهی کرد؟... تو خود را بر روی دوش خود حمل میکنی...
«من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟»
#دیالوگ
بخشی از گفتگوی من با #شاید_خودم...
بوی برگهای گردو، بوی آتیش، بوی نم نم بارون، بوی برگهای خشک روی زمین؛ صدای باد، صدای سوختن چوب، صدای برخورد چوب به گردو ها و تلپی افتادنشون و و و و همهی اینا واسه ما، نویدبخش اومدن پاییزه...
بهش میگم: همینا ما رو عاشق شعر و شاعری کردنا؛ ابر ها رو نگاه کن...
میگه: آره... ابر های گلِ کلَمی... بیا اینور میخوام این خار و خاشاک رو جمع کنم آتیش بزنم... همین چند ماه پیش بود اینجا رو تمیز کردما، انگار نه انگار...
میگم باغه دیگه... حیوون هست، باد هست، بالاخره برگ و آت آشغال جمع میشه دیگه...
میگه نه، آدم باید با سلیقه باشه، نباید اینطوری بشه...
میگم باشه ارباب... هر چی شما بگی...
منتظر باریدن بارونیم... چند ثانیه میباره، دیگه نمیباره... هی میاد، هی نمیاد... آهای بارون!... مث بعضی آدما نباش... یا بیا، یا اگه نمیای، کلا برو دیگه هیچ اثری از خودت اینجا نذار... چرا الکی دلِ آدمو خوش میکنی به اومدنت؟... مث بعضی آدما نباش بارون خانوم!...
#دیالوگ
#کسی
#باران
#تابستان
#پاییز
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیالوگها
منیره: امیر! یه وقت فکر نکنی که تنهایی ها!
منیره: چرا قهر میکنی؟ ماها باید یاد بگیریم بتونیم باهمدیگه حرف بزنیم... هوم؟؟؟
منیره: من بعد از اون اتفاقه خیلی فکر کردم، فهمیدم که به تو هم باید فکر کرد...
منیره: مگه تو چندتا خواهر داری؟ مگه من چندتا برادر دارم؟؟...
من این دیالوگها را از عمق جان میشنوم... شاید در این قسمتها، حساسیت بیشترِ منیره بر روی امیر، باعث شده است که صحبتهای ما هم از امیر به منیره تغییر کند؛ اما وضعیت سفید، شرح یک زندگی و نمایش چگونگی یک زندگی دهه شصتی و در واقع، یک زندگی ایرانی پاک و پالوده است و باید از همهی عناصر آن برای بهتر شدن زندگی استفاده کنیم...
#امیر
#وضعیت_سفید
#دیالوگ
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیر: وقتی عمه احترام برگشت به مامانبزرگه گفت: "بیا تا آخر عمر با خودم زندگی کن!" من داشتم به شما فکر میکردم؛ که همین جمله باعث شد، کلا فکر شما از ذهنم بپره. وقتی فکرتون از مخم پرید، فهمیدم که موضوع خیلی مهمیه. و همه باید ازش با اطلاع باشن.
ببینید شیرین خانوم! من فکر میکنم فقط یه فکر مهمه که میتونه یه فکر مهم دیگه رو از مخ آدم بپرونه. نظر شما چیه؟؟ آره؟ نه؟
عحححح راستیییی. عکستونم توی موشکبارون گم کردما. حیف. حیف...
هر چند که اصلا حیف نه، همون بهتر که گم شد. اما... به هر حال از لحاظ جنبهی یادگاری، حیف شد... حیف شد، ای کاش گم نمیشد..
بهروز: با خودت حرف نزن دیوونههههههه!
امیر: عه! حالا که موضوع به این مهمی رو بهتون خبر دادم، شدم دیوونه دیگه هااااا؟؟؟
#دیالوگ
#امیر
#وضعیت_سفید