eitaa logo
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
244 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
865 ویدیو
124 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ‌ آشِنٰا...
پناه می‌برم امشب به سرفه‌های طویل به رنگِ سرخِ همان صورتی که می‌دانم تمامِ زندگی‌ام بوی بودنت را داشت و خاطرات تو را من شبانه می‌خوانم... هنوز چشم من اینجا به صورتت قفل است هنوز رنگِ تمنا به قوّتش باقیست هنوز مرگ و نبودن، هنوز بی‌معنی‌ست چه زود می‌رسد آن دم که مرگ، اینجائیست... ذلیلِ چشمِ خمارِ تو بوده‌ام یک عُمر عزیزِ چشمِ جهانی و خود نمی‌دانی فرار می‌کنی از من که مملو از دردم شناسنامه‌ی صبر مرا نمی‌خوانی... فرار می‌کنی از من، به سوی عقربه‌ها به سوی رفتن و رفتن به سوی ویرانی تمام می‌شوم از قصه می‌روم بیرون منم که می‌روم، اینجا تویی ک می‌مانی... برای برای او که جهانم به پای او افتاد برای او که مرا زندگی و مرگ آموخت پناهِ هر شب این گریه‌های من او بود بگو به او که دلم در غمش فقط می‌سوخت...
Library Tapes4_5841231582135849912.mp3
زمان: حجم: 5.03M
نه... نه... من هرگز نمی‌توانم بپذیرم چیزی بنویسم که آن را تجربه نکرده باشم و یا زخمِ آن را به جان نخورده باشم... دردِ من، نوشتنِ واقعیت‌هاست و اَبَدَن، در پی بافتن خیال نمی‌روم... بخاطر همین‌هاست که نمی‌توانم دست به نوشتنِ داستان و قصه شوم... به گمانم این‌ها را قبلن هم گفته‌ام... چرا باز تکرار می‌کنم... چون می‌بینم کسانی که دست به قلم دارند، خیال را قالبِ واقعیت می‌کنند و به خوردِ مخاطب می‌دهند و نگاه می‌خرند... و من می‌دانم که آنچه آنها می‌نویسند، بویی از واقعیت ندارد و این مرا آزار می‌دهد... بسیار آزار می‌دهد... برای دختری که ندارند، شعر می‌گویند... از محبوبی که ندارند، دلبری می‌کنند... نمی‌خواهم فحش ناجور بدهم، اما عوضی‌ها ما را سر کار می‌گذارند و خیال می‌کنند خیلی کار شاقی می‌کنند و می‌دانی؟ آنها فقط خیال می‌کنند... انسانِ قلم به دست، باید به یقینِ حضور برسد، بعد آن قلمِ صاحب مرده را خیر سرش بچرخاند روی کاغذ و چیز در خوری اگر توانست، بنویسد... حیف این کلمات که مصرفیِ ایامِ نشئگی ما شده‌اند...
پس کجا می‌شود به غم تن داد؟ لاله را دید و لایِ خون لم داد؟؟ من به دردی که نیست، مشکوکم: ردِ فریادِ درد را دیدند به سکوتی مهیب غلتیدند... دارد این قصه، دار می‌بافد کودکی غصه‌دار می‌بافد مرزِ این قصه تا کجا رفته؟ مارِ این آستین‌ چه طولانیست پس رفح نه، کرانه طوفانیست!... خستگی روی مرگ، خیمه زده بیت حانون به خصم صیحه زده کهنه‌ها رو به تازگی رفتند برگ و باری که روی زیتون است حاصلِ خشم از آل صهیون است... گرگ و میشی دوباره راه افتاد میش از روی گرگ راه افتاد کودکانی دوباره روییدند سنگ، اکنون گلوله می‌زاید ظلم هرگز چنین نمی‌پاید... روحِ عریانِ ترس، پر زد و رفت درد از پشت مرگ، در زد و رفت این رهاتر پرندگانِ زمان روی مرگ را به درد کم کردند چایِ جنگ را چه زود دم کردند... پ.ن: برای دردِ کرانه‌ی باختری و سرفرازیِ اهلِ غزه‌ی پیروز... نمی‌دانم اسم این قالب چه می‌تواند باشد... هر چه هست، شعر است و از درد و شجاعت می‌گوید... ✌️🇵🇸❤️‍🩹
گریسته‌ام برای وطنی که ساکنانش، لحظه‌ای قدرِ بودن در آن را ندانسته‌اند... ای وای وطن... وای وطن... وای وطن وای...
ما نمک‌گیرانِ چایی‌های پای روضه‌ایم... بر نمک‌گیران، کَرَم کن، جان ما را هم بخر...
آنچنان در غم‌دریایِ عمیقِ خویش فرو رفته‌ام که گویی هیچ آینده‌ای در پیش نمی‌بینم و هیچ تعلقی نسبت به گذشته احساس نمی‌کنم و تنها لحظه‌ها را در خواب می‌برم و می‌روم به آغوشِ تنهایی... من هیچ کدام از این حرف‌ها را با تو در میان نخواهم گذاشت... من تو را سالهاست که دیگر نمی‌شناسم... من تو را سالهاست که گم کرده‌ام... با تو غریبه‌ام... سالهاست... و حالا تنها موجودی که می‌دانم از همه بیشتر مرا دوست می‌دارد، مرگ است...
کاف، دال، سین، طا... به راستی کدامین واژه برای بیان آنچه بر آدمی می‌گذرد، مناسب‌تر است؟؟؟ راه دوری مرو! هیچ واژه‌ای تاكنون چنان قدرتی نداشته است...
Sebastian Plano @RadioP0lPurples.mp3
زمان: حجم: 11.91M
و زندگی، همه‌‌‌اَش غصه بود و یک غم بود، تمامِ غصه زیادُ و زندگی، خود، کم بود...
66.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر چه می‌خواهی بگو، فحشم بده، نفرین کن اما، هی بگو که رفته‌ام از دست... ولی من دست از این من که تو را می‌خواهد اصلا برنخواهم داشت...
روایتِ جامانده‌ها... بخش اول: پیوست‌ برای جامانده‌ها... امروز هم طبق معمول، صَرفِ روزمرگی‌ها شد... به قول حسین پناهی: کار و تولید و و تلاش... حرمتِ همسایه... و... اما من هنوز نمی‌دانم چگونه باید از جامانده‌ها، چیز نوشت... می‌دانی آقا جان؟؟ اساسا، جامانده‌ها چیزی برای گفتن و نوشتن، ندارند... کافی‌ست همین برچسبِ "جامانده" بخورد روی پیشانی‌شان... تمام است... همه چیز... دیگر چیز دیگری برای گفتن ندارند... آن‌ها فقط نگاه می‌شوند و آه می‌کشند... شنیدن و دیدنِ مشایه و موکب‌ها برایشان سخت است... آن‌ها فقط نگاه می‌کنند و دلشان با قد‌م‌زنندگانِ طریق عشق است... دروغ چرا، آقا جان! من هم از جاماندگانم... سلام ما را از دور، پذیرا باشید که دلمان می‌خواست با شما باشیم، اما هوای وصل، اینجا طوفانی‌ست...
روایتِ جامانده‌ها... بخش دوم: پیوست برای جامانده‌ها: هنوز که هنوز است، سراسرِ خطه‌ی تن، در تصرفِ ماندن است... اما هنوز، اشغالگرانِ این سرزمین، نتوانسته‌اند جبهه‌ی دل را از پیشروی، بازدارند... دل، در تصرفِ تن نیست که نتواند نرود... می‌رود... هرجا که بخواهد... خاصه به سرزمینِ عشق... و حالا دلِ جاماندگان، رفته است و تنشان در این خراب‌آباد و گرفتارسرا مانده است‌...
من از آخرین نفس‌های تابستان برایت خبر آورده‌ام... مرا دریاب ای شکوهِ ناتمامِ بادهای پائیزی! ای سرافکندگی برگ‌ در مقابل مرگ! مرا دریاب! تا خطوطِ پاکِ پیری را از روی پیشانی آسمانِ ابرآلود بردارم و به تماشای پرواز پرستوها بنشینم... مرا دریاب تا مرگ را به سخره بگیرم!... پ.ن: به استقبال حضرت پائیز...