eitaa logo
طنین|Tanin
849 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
طنین|Tanin
چهار تا تار مو بیرون باشه‍ که مشکلی نداره جوابش اینجاست👆🏻 @ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
طنین|Tanin
احکام به زبان ساده‍ امر به معروف و نهی از منکر 🌿✨ @ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
طنین|Tanin
اینجا‌جھـٰاد‌با‌تفنگ‌شناختہ‌شد! و‌ڪسی‌بہ‌ما‌نگفت؛ مگر‌دوربین‌روی‌شانہ‌ات،🎥 قلم‌توے‌دستت،🖋 و‌اخلاص‌حل‌شده‌در‌وجودت، ڪم‌از‌گلولہ‌داشت‌روی‌افڪار‌دشمن...؟! @ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
طنین|Tanin
آبرویم‌ ࢪا بگیر و آبِ‌رویم‌ را نگیر، گریـھ‌ام‌ وقتی‌ نمۍگیـرد، خجالت‌ می‌کشم :)))♥️ @ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
-باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم... در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم: -چقدر حلال زادست! قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم: -سلام عزیزم. -سلام خانمی چه خبر؟ -سلامتی.شما چه خبر؟ -ما هم سلامتی -چیکارا میکنی؟ -هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه! -اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟ -برنامه ای ندارم. چطور؟ -میخواستم باهم بریم جایی. -چه خوب حتما. -پس میبینمت. -میبینمت. تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست. قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم. روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راهرو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد... ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم و هیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم حتی به اندازه ی رد و بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم. از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم! سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!! ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم: -چیه؟؟؟ مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد. کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم! با صدای آرام و خسته گفت: -معلوم هست چیکار میکنی؟ -زندگی که نمیکنم مجبورم نفس بکشم حداقل. -نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه! بعد هم محکم در را کوبید و بیرون رفت. در را باز کردم و گفتم: -بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!! جوابی نشنیدم در را بستم و دومرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم. به قلم مریم سرخہ اے @ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا