طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_شصت_و_سوم روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد... ر
#رمان_دوراهی
#قسمت_شصت_و_چهارم
نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم...
مهری رو به رویش گذاشته بودو نماز می خواند...
یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت...
خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله اکبر...
و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی می خواند
رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد...
اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش...
گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم.
حسین_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم...آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی اذان رو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی مرد باشم و مواظب مامان باشم...
من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه...
روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن...
حسین نگران شد...
-مامان...چی شد...
#روشنک سمت من دوید...
-#نفیسه حالت خوبه؟؟؟
-آره آره خوبم...
زینب نگاهی به من انداخت و گفت:
-زندایی چی شدی...
لبخندی زدم و گفتم خوبم...
حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
-به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد...بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه...
#حسین اخم کرد و بلند شد از ما دور تر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته برگشت سمتم و گفت:
-غصه نخور مامان...
همون شب...محمد به خواب من اومد...
رو بهم گفت:
-دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو در آوردی...
ازت عذر میخوام...
برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم...
بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره...
#پایان
به قلم: مریم سرخہ اے