طنین|Tanin
‹🌸͜͡🌿›¦⇢ #گمنام
‹⭐️͜͡💫›¦ ⇢ #شهید
مثلاچےمیشہروےسنگقبرمونبنویسن. . .
فرزندروحالله:)))))
رویاۍقشنگیہ🌿
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』
‹🌸͜͡🌿›¦⇢ #شهید
‹⭐️͜͡💫›¦⇢ #سخن_بزرگان
•°✊🏻°•
در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر ميشود.
-سردار شهيد مهدي زين الدين...🌿؛!
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』
طنین|Tanin
‹🌸͜͡🌿›¦⇢ #سخن_بزرگان
‹⭐️͜͡💫›¦⇢ #رهبر
ایشان در پاسخ به سخنان فرزند #شهید، بهارہ رنجبران ڪہ دربارہ ے حجاب صحبٺ ڪرده فرمودند:«چه ٺعبیر خوبی شما داریـــد! مےگویید:" ما با این حجـ🧕🏻ــاب، احساس #آسایش میڪنیم و این لباس مشترک ماست! "
بلہ؛ڪاملاًٺعبیر درست و خوبی است. این، دیدگاهِ ڪاملاً صحیحے است. این را هرچہ بیشتر #بیان_کنید و بگویید، بہتر اسٺ .» 🌹
(مہر ۹۷، دیدار با بانوان نخبه)
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』
|🧡🍂|
همیشہمیگفت :
درزندگی ، آدمیموفقتراستڪه
⇜دربرابرعصبانیتدیگران" صبور " باشد
⇜وڪاربیمنطقانجامندهد
واینرمزموفقیتاودربرخوردهایشبود :))
#شهید_ابراهیم_هادی ♥️🌱
🧡¦← #دخترانچادر
📙¦← #شهید
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🧡¦→ @dokhtaranchador1🏝
طنین|Tanin
¦→🥀•••
مَردفَقَطاوناییکِه
قِطعِهیِشُهَدایِبِهِشتزَهرا
آرومخوابیدن...!
🥀¦← #دخترانچادر
❤️¦← #شهید
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
❤️¦→ @dokhtaranchador1 🏝
طنین|Tanin
¦→🥀•••
ولی تمام نشد مرتضی، دوباره تپید
به سینهی من و او رفت و نام او دل شد
#یاامیرالمؤمنین🖤
🥀¦← #دخترانچادر
❤️¦← #شهید
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
❤️¦→ @dokhtaranchador1 🏝
طنین|Tanin
¦→📙••
بچہهادوستخوبۍدارید ...
ڪہجونشوبراتون فدا کرده باشه؟!
#شھدا قبلاینڪہبہدنیابیاید..
جونشونوبراتونفداڪردن(:✌️🏿"!
-آرھاینجوریاسرفیق"🚶♂"
🧡¦← #دخترانچادر
📙¦← #شهید
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🧡¦→ @dokhtaranchador1🏝
#رمان_دوراهی
#قسمت_یازدهم
قطعه شهدا...
راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم...
بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد...
مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟
مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت...
رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری...
آنجا نشست...من هم نشستم!
روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد...
رو بهش گفتم:
-ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟
با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت:
-من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره...
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
-یعنی چی؟؟؟
-من هر وقت دلم میگیره با این #شهید درد و دل می کنم...
-دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!!
-شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند...
حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست...
-یعنی چی شهدا زنده اند؟
-آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های ما رو میشنون اونا ما رو میبینن...اونا کمکمون میکنن...
-مگه میشه!!!!
-امتحان کن...
برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد...
به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!! شهدا؟!
نمیدانم چرا...ولی دلم شکست...
از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره...
رو کردم به آن دختر چادری و گفتم:
-ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟
لبخندی زدو گفت:
-روشنک صدام کن.
-روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری...
-ممنون عزیزم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده!
-عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد و حاجتشو میگیره...
-امیدوارم جواب بده!
به قلم مریم سرخہ اے
✨🍃¦@dokhtaranchador1
#رمان_دوراهی
#قسمت_چهل_و_هفتم
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
#روح_خداوند !!!؟
چقدر این جمله قشنگ بود...
#روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم.
راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار #ابراهیم_هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم.
فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.
کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش #حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد.
شهید راه عشق
سلام بر ابراهیم
به قلم :مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
#رمان_دوراهی
#قسمت_چهل_و_هشتم
رو به #روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این #شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا #شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی گیر، والیبالیست حرفه ای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!!
اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.
با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-#نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی #امنیت بمونیم.
باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... #شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه هایی که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم #شهید_خلیلی ...
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد:
-این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه...
شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-نه نه...چیزی نیست...
به قلم :مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_پنجاه_و_چهارم دنبال #روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل
#رمان_دوراهی
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
روشنک_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود #شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.
روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟
جان؟!!
توی راهیم یه سر رفتیم گلزار.
شرمنده.
اها خب؟
جدا؟؟؟؟؟؟؟
اها باشه باشه الان میاییم.
یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جا موندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!!
زدم زیر گریه.
من_دیدی گفتم #روشنک، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم.
چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم.
باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد.
به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.
متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی می رسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم.
-آها... روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...
به قلم: مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_شصت_و_یکم واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر #روشنک معلوم بود قضیه چیه...
#رمان_دوراهی
#قسمت_شصت_و_دوم
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه... سینی چای را روبه روی #محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد...
پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم...
مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ...
پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟
-عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست.
-بله درسته...دختر ما هم که لیسانس حسابداری دارن.
-بله در جریانیم...نظر شما چیه؟
پدر خندید و گفت:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...
زیر چشمی به #روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم...
مادر محمد لب باز کرد و گفت:
-خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو با هم بزنن...
رنگم پرید...
روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم:
-دارم برات!
از جایمان بلند شدیم...
دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم...
محمد شروع کرد:
-سلام علیکم.
-سلام.
-عرضم به حضورتون که...
شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد...
چشمام گرد شد و گفتم:
-بله؟؟؟
-همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم.
-آها... بله.
-قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...
از شهید خواستم خودش یه نفر رو سر راهم قرار بده...
وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن...
-ایشون لطف دارن.
-ممنونم...
فهمیدم که شهید شما هم شهید ابراهیم هادیه... و اونجا بود که مطمئن شدم شما رو خود #شهید انتخاب کرده...
اشک توی چشمام حلقه زد...
من_چی بگم...واقعا عجیبه...
-بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...
بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید
به قلم: مریم سرخہ اے