#رمان_دوراهی
#قسمت_سی_و_نهم
وارد خانه شان شدم...
روشنک_خب چه خبر؟؟؟
-سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟
با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت:
-خبر که زیاده...
نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد:
-واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟
-آره رفتم خیلی دوستش دارم.
-خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا
-خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و.... دیدم که نیستی!
-جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم می گفتم چقدر #نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد...
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
-بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم...
-اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه.
بغض کردم و گفتم:
-دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم...
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم...
-#روشنک ...
-جانم؟
-چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟ فراموشم کردی؟
-فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم.
-اوه خدای من شرمندتم.
-این چه حرفیه!! گذشت...
کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...
او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم.
روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...
همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم.
دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.
حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم...
به قلم :مریم سرخہ اے