#رمان_دوراهی
#قسمت_چهل_و_یکم
#روشنک ماشین را روشن کرد و سوار شدیم.
کمی مکث کرد و گفت:
-میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه، من لباس هام رو عوض کنم بعد بریم.
-قبوله.
راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم.
بین مسیر با هم حرف زدیم... درباره ی زندگی، درباره ی من، درباره خودش...
بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زد و داخل شدیم.
پله ها را یکی یکی بالا رفتیم.
در خانه را باز کرد.
روشنک_کسی خونه نیست راحت باش.
لبخندی زدم و داخل شدم.
روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم، چادرش را تا کرده روی تختش گذاشت، رو به من گفت:
-هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هام رو عوض کنم و بریم.
-باشه عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد.
من_ای وای... این چه کاریه چرا زحمت میکشی.
-زحمتی نیست که... من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت.
به در و دیوار اتاقش نگاهی انداختم.
روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود، گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم #شهید_احمد_علی_نیری
یک عکس تقریبا بزرگ، واقعا اتاق جذابی داشت...
بلند شدم رو به روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم...
متفاوت تر از هر روز دیگه...
دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم، یک تیپ ساده و شیک...
از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...
#قسمت_چهل_و_دوم
از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...
برگشتم و سمت چادرش رفتم...
-تا حالا چادر سرم نکردم!!!
دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...
تایش را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم...
بغضم را قورت دادم...
اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد، به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم...
در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد:
-#روشنک...
داخل اتاق آمد نزدیک من شد و گفت:
-روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!!
یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم.
هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم.
روشنک سمت اتاق دوید و فریاد زد:
-محمد!!!!!!
اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت:
-ببخشید عذر میخوام شرمنده...
چیزی نمیگفتم.
روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت.
#روشنک با تعجب به من نگاه می کرد.
روشنک_نفیسه...
نگاهی به گوشه ی تخت کرد و دید چادرش نیست...لبخندی زد و گفت:
-چقدر بهت میاد.
-ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم...
-عزیزم نیازی به توضیح نیست...
نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم:
-خیلی قشنگه...دوسش دارم...
سمتم آمد و دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟
-کجا؟؟؟
-بهت میگم... راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق، ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی...
-نه... نه...اشکال نداره...
-ببخشید الان آماده میشم بریم...
-باشه...
کل این خانواده نگاه های گیرا دارند...
چقدر این پسر با تمام پسرهایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی...
به قلم :مریم سرخہ اے