#رمان_دوراهی
#قسمت_چهل_و_ششم
گذشتن یک روز کاری طبق معمول...
اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم.
با روشنک قراره بریم مزار شهدا...
بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم...
به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.
روشنک هم آماده ی رفتن بود.
روشنک_عه اومدی خانم!
لبخندی زدم و گفتم:
-بریم؟
-بریم.
از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد!
من...شهدا...
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب...فرقی نمیکنه...
لبخندی زد و گفت:
-باشه.
راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با #روشنک حرف بزنم، دست دست می کردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم:
-روشنک...
-جانم؟؟
-نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟
-نظرم؟؟
-اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟!
-خب اون یه سری چیزها چیه؟!
-إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد #نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه #دو_راهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!
روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت:
-ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی.
-من آدم بدیم؟
-عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه خداست. من فقط میتونم خودمو قضاوت کنم.
-روشنک؟
-جون دلم؟
-تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!
وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ...
به قلم :مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
حجابزهرایییعنیدرایندنیایدینفروشی
هنوزخداییهستکهبرایاوتیپبزنم🙂✌️🏽
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
اینجادوتاخانمرادردوکشورمیبینید
یکی آمریکایی
و اون یکی ایران
من حرفی ندارم خودتون نگاه کنید
بعد به ما میگن حقوق زنان و...
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
-نگران فردا نباش
خدا زودتر از تو اونجاست...🕊🧡
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
#رمان_دوراهی
#قسمت_چهل_و_هفتم
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
#روح_خداوند !!!؟
چقدر این جمله قشنگ بود...
#روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم.
راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار #ابراهیم_هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم.
فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.
کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش #حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد.
شهید راه عشق
سلام بر ابراهیم
به قلم :مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
روزگار عجیبی است!
زمانه الک برداشته و سخت در حال الککردن است...!
لحظه ای هم صبر نمی کند!
یک روز #چادر را الک کرد..
و امروز دارد #چادریها را الک می کند!
بانوی #چادری
دانه های الک زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچه ی مشکی..! :)🖤
#چادری_بدون_حیا_و_نجابت_فایده_ای_نداره
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
ما در هیاهوۍِ دنیـٰا ، گر آرامیم دلمـٰان
بھ خدایـے گرم است !💚☁️. .
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
کی میشود نیمه شبی گوشهی ِ بین الحرمین من فقط اشک بریزم تو تماشا بکنی ؟ 🔗💔
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
#رمان_دوراهی
#قسمت_چهل_و_هشتم
رو به #روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این #شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا #شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی گیر، والیبالیست حرفه ای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!!
اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.
با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-#نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی #امنیت بمونیم.
باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... #شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه هایی که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم #شهید_خلیلی ...
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد:
-این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه...
شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-نه نه...چیزی نیست...
به قلم :مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫