طنین|Tanin
#بخونیم . . .✨🤍
.
دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم.استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت:آیا مرا می بینی؟دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلماً شما را نمی بینم.استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید..:)🌾
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
کاش یه نردبونِ بلنـد داشتم
وقتایی که حالم خوب نبود
ازش میرفتم بالا
و خدا رو محکم بغل میکردم :)♥️
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_پنجاه_و_نهم در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی
#رمان_دوراهی
#قسمت_شصتم
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم...
گیتارم را فروختم عکس های خواننده ها را از اتاقم کندم و عکس #شهید_ابراهیم_هادی را جایگزین کردم...
رفتار #محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها #روشنک هم عجیب شده...
لباس هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.
روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم... خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی... چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟ چه حرفی!
چشمکی زد و گفت:
-حالا....
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.
دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کرد و گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم.
ساکت ماندم #روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کرد و خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کرد و گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
به قلم: مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫