#طنز_شهدا
شوخ طبعی و مزاح رو موقع مرگ دیدید؟؟؟
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!
بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!
😂😂😂😂😂😂
💢رفع درد دندان
🔸۱۰ عدد گل میخک را با ۱ لیوان آب داخل ظرف کوچکی روی شعله بگذارید وقتی خوب غلیظ شد پنبه آغشته به این عصاره را ۲ دقیقه روی دندان بگذارید.
⛔️بیش از ۲ دقیقه باعث التهاب لثه میشود.
▫️استفاده از قطره حنظل بسیار مجرب است.
✳️میوه ها را در وعده صبحانه خود بگنجانید
🔸مصرف میوه ها در وعده ی صبحانه برای لاغری بسیار مناسب است. میوه ها دارای فیبر زیادی هستند. سبب کاهش اشتهای شما و سیری شما می شوند.
🔸می توانید از میوه ها بر روی ماست همچنین استفاده کنید میوه ها را در مخلوط کن بیندازید تا نرم تر شوند.
🔸میوه ها میل شما به شیرنی جات را در هنگام صبح رفع می کنند، بدون اینکه لازم باشد به سراغ جعبه شیرینی و شکلات بروید.
#سلامت
تبادلاٹ پر جذب یازهرا💕
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
اد تب میشم
شروطم👇🏻
▫️آمارت 20به بالا باشه
▪️حذف پیام برام باز باشه☑️
▫️تا یک ساعت بعد از تب پست نزار🙂
◾️فقط ادمین کانال های مذهبی و دخترونه میشم😉
◽️کانال غیر اخلاقی نمی پذیرم❌
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
ساعت تبم مشخص نیست❌
.
در روز بیشتر از یه بار تبادلات انجام نمیدم تا ریزش نداشته باشید😉
.
بدون حقوق کار میکنم😍🚫
جذبم عالیه ولی بستگی به بنرت هم داره✅
ولی تا الان بالای 70جذب داشتم😍
.
اگه شرایط رو داشتی
به آیدی زیر پیام بده👇🏻
.
@ya_zahra1385
.
صبور باشید پاسخگو هستیم😄❤️
اگر از ادمینی برم داشتی بهم بگو😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز خوب روزے نیست ڪه با قهوه یا چاے شروع بشه
روز خوب روزیه ڪه با ‹‹لبخند›› تو شروع بشه
•رفیق•🙃💞
.
سلام
سلام
دنبال یه کانالی که داخلش
#والپیر
#تم
#کلیپ
#پروفایل
#تلنگرانه
#چادرانه
#استوری
#کادر
#سوپرایز
و....
باشه؟
خب پس عجله کن و عضو این کانال شو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
یهنفربهشگفت:
آخهتواینگرمابااینچادرمشکی چطوریمیتونیطاقتبیاری؟!
گفت:
شنیدمآتشجهنمخیلیگرمتره...(:
.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام خدا
سلام
دختران محجبه عزیز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اگه تو هم پروفایل مناسب خودت می خوای
استیکر می خوای
دوست داری بدونی که چرا بعضی ها کم حجابن . چرا باید چادر سر کرد بیوگرافی
وضعیت داستان و.....
بیا اینجا
کانال خودته به نام
دختران چادری
خوشحال میشم عضو بشی😉
『✯دخٺࢪان چادࢪ♡』
@dokhtaranchador1
تبادلاٹ پر جذب یازهرا💕
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
اد تب میشم
شروطم👇🏻
▫️آمارت 20به بالا باشه
▪️حذف پیام برام باز باشه☑️
▫️تا یک ساعت بعد از تب پست نزار🙂
◾️فقط ادمین کانال های مذهبی و دخترونه میشم😉
◽️کانال غیر اخلاقی نمی پذیرم❌
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
ساعت تبم مشخص نیست❌
.
در روز بیشتر از یه بار تبادلات انجام نمیدم تا ریزش نداشته باشید😉
.
بدون حقوق کار میکنم😍🚫
جذبم عالیه ولی بستگی به بنرت هم داره✅
ولی تا الان بالای 70جذب داشتم😍
.
اگه شرایط رو داشتی
به آیدی زیر پیام بده👇🏻
.
@ya_zahra1385
.
صبور باشید پاسخگو هستیم😄❤️
اگر از ادمینی برم داشتی بهم بگو😊
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈یازدهم✨
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈دوازدهم✨
بالبخند گفتم:☺️
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝
-خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.😟
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد۷ اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌