هدایت شده از کمی مثل آیت الله بهجت (ره)
هر وقت کار خیلی ضروری یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.روز بعد وروزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود.دل توی دلم نبود که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛ با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب!
زنگ زدم خونشون وگفتم: آقا محسن هست؟
مادرش گفت: نه،شما؟
گفتم: عباسی هستم ازخواهران نمایشگاه.
لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن!
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. پشت تلفن بغضم ترکید و شروع کردم به گریه
پرسیدم:خوبی؟ گفت: بله.
گفتم: همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! گوشی قطع کردم.
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: زهرا خانم تورو خدا بردارین.
آنقدر زنگ زدکه بالاخره گوشی را برداشتم.
بی مقدمه گفت:حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه. بعد یک لحظه سکوت گفت: برای همین می خوام بیام خواستگاری تون....
https://eitaa.com/joinchat/3847160068C1b22445f5a
#عاشقانه_شهید_حججی_و_همسرش😍☺️