eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
((مقام معظم رهبری))🍀 «ما درشأن یک مسلمان نمی دانیم که مسائل سیاسی رادرک نکند ؛ چه برسد به یک انقلابی مجاهد مسلمان. ... همه باید قدرت ودرک وفهم وتحلیل مسائل سیاسی را داشته باشیم •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست شهید مدافع حرم سجاد_مرادی : هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو میشنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️ . زیباترین قسمتش فقط اونجاست که میگه : ان شاءالله اونور جبران بکنیم!🌱 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
🖤 یومـئـذ تُحـدّثُ أخبـارَها «زلزال‌۴» چاهی که در آن سر فرو می‌بردی یک روز به سخـن می آید ... 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
تنها مسیر 1_جلسه دهم پارت 4.mp3
5.5M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 4 تنها مسیر آرامش . .😌🌷 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
پارت 4 🌱🌈 📕 یه داستان گوش بدیم : انسان محترم و ثروتمندی بود ، امام ( باقر ) به او یک کلمه فرمود : « تواضع کن ای محمد. » با خودش گفت چرا امام (ع) چنین حرفی به من زد ؟! مثل اینکه در زمینه تواضع مشکل دارم . . . سپس به کوفه ( شهر خود ) برگشت یک سبد خرما با یک ترازو خرید و دم در مسجد جامع نشست و شروع کرد به فریاد زدن : « خرما داریم خرما می فروشم ..! بیا خرما » قومش متوجه عملش شدند به او بابت عملش اعتراض کردند که ای محمد ما به وجود تو افتخار میکنیم چرا با این کار خودت را ذلیل میکنی ؟! حتی نوکرهای تو خرما فروشی نمی‌کنند . . محمد گفت : « مولای من به من امر کرده ، با او مخالفت نمیکنم .» قوم دوباره به او اعتراض کردند که از این کار دست بکش محمد گفت : « من باید این سبد خرما را تا آخر بفروشم .» بعد از تمام شدن سبد خرما قوم از ترس اینکه بیشتر از این آبرویشان برود محمد را به سر زمین کشاورزی بردند 🔹هر سازی که خدا زد برقص . . 🔹اگر رنج می‌خوای یاد مرگ رو در خودت تقویت کن. 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
پـــــرواز کردن🕊 سخت نیست عاشــ♥️ــق کہ باشے بالت می دهند و یادت می دهند تا پـــ🕊ــرواز کنے... آن هم عاشقانہ.... ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
آدم بدبين از باد شكايت ميكنه ، آدم خوشبين منتظر تغيير شرايط میمونه ، آدم واقع‌بين بادبان‌هارو تنظيم ميكنه 🙂⛵️ ⁦(✯ᴗ✯)⁩🎈
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله🖋 #قسمت_چهل_و_نهم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش. چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی
💎ناحله🖋 از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم. نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد. برا همین میشناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه .... ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه. چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم. چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم. نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود. دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش. به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟_بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟ سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم. برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟+بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود. سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره . مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان . چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد . حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در . چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم . وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد . حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم . تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش. اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم . سرش و انداخت پایین و گفت : +سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود . یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا . صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم :_ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل .رفتم تو حیاط. درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل . صداش به گوشم رسید که گفت : +ریحانههه !!ریحانهههه !! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست . ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود . 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨
🌱بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد 🌱دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر اللهم اجعلنی من خیر انصاره و اعوانه اللهم اجعل عاقبه الامور بالخیر و الشهاده اللهم ارزقنا توفیق الزیاره الحسین فی الدنیا و شفاعه الحسین فی الاخره😭
برا همه دعا کنیم 🙃🌱
💢💢 ارتش اشغالگر اسرائیل یکی از نقاط نظامی نیروهای ایران را در قنیطره واقع در جنوب سوریه مورد هدف قرار داد 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad