ـ﷽ـ
💌نامه بقره/بند۳۷
"فَتَلَقَّىٰٓ آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ"
ازخالق آسمانے به بنده زمینے😍🌱
بنده ی من امروز میخوام با هم یه اتفاق رو مرور کنیم..
آدم از میوه ی ممنوعه خورد و تو امتحان رد شد، برای برگشتن به من هیچ راهی نداشت به جز یه شاه کلید به جز اینکه دلش بلرزه..
پنج تا اسم رو با خودش مرور کرد و گفت:نمیدونم چرا به پنجمین اسم که رسیدم دلم لرزید...
بنده ی من،حسینِ آدم همون حسینِ تو..
که وقتی اسمش رو میشنویی دلت میلرزه
میخوام بدونی قبل ازاینکه اسم حسین رو ببری تو رو بخشیدم، تو رو در آغوش کشیدم و دلم برات پَرکشید...
حسین نقطه اتصال بین من و تو که هیچ وقت قطع نمیشه.
آخرش یه روزی به واسطه ی عشق حسین بر می گردی پیشم.
منتظراون لحظه وثانیه هاهستم.
یادت باشه من خدای حسینم...💕
دوستدار همیشگی تو #خدآ ♥️
📬فرستنده:خدا
📖گیرنده:انسان
#از_آسمان 🌃
#آیه_گرافی
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
#شهـیدانه✨
❲آقامصطفی...
همیشہبہمادرشمیگفت:
دعاڪنمؤثرباشم،
شهیدشدنونشدنزیادمهمنیست! :) 🖇❳
#مؤثربودنمهمہ
#شهیدمصطفےصدرزاده...♥️
#بشیم_مثل_شهدا ✨...
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنهامسیر 1_جلسه چهاردهم پارت 5.mp3
1.33M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_چهاردم پارت 5 + روضه
روضه رو از دست ندید 😉👆🏼
#خلاصه_نویس_جلسه_چهاردهم پارت5
🌱♥️
🔹پاک کن خودت رو برای عبادت در مبارزه با هوای نفس
🔹بهترین محل برای انرژی گرفتن در مبارزه با هوای نفس محبت اهل بیت است.
🔹محبت اهل بیت کلید بهشت است برای مؤمنان
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_پنج نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت
💎ناحله 🖋
#قسمت_صدو_شش
کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول.از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد
گفتم_ببخشیدوایستاد+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟+لجن خور ،اینو گفت و رفت.چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم!شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردمدلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم_مرقد چیه؟+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بودیکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم_عه عه این داداشت نیس؟خندید و+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟یه تنه زد بهم و+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا._وا من که چیزی نگفتم.دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟از دست خودم و کارام آسی شده بودم.با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم.نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
#امام_صادق علیه السلام:
💠 منْ قَضى حاجَةَ الْمُؤْمِنِ مِنْ غَيْرِ اسْتِخْفافٍ مِنْهُ اُسْكِنَ الْفِرْدَوْسَ؛
❇️ كسى كه نياز مؤمنى را بدون هيچگونه كوچک كردن او برطرف نمايد خداوند متعال او را در بهشت جای خواهد داد.
📚 مشکات الانوار فی غرر الاخبار، صفحه ۵۵۶
۱۴ خرداد ماه ☀️
۲۳ شوال 🌙
جمعه🌿
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
آیت الله بهجت(ره):
تکان میخوری بگویاصاحب الزمان!
می نشینی بگو یاصاحب الزمان!
برمی خیزی بگو یا صاحب الزمان!
🌸 صبح که از خواب بیدار میشوی مودب بایست وصبحت را باسلام به #امامزمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت خودت یاری ام کن.
🌸 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو:" #السلام_علیک_یاصاحب_الزمان "بعد بخواب.
شب وروزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد،شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی #گناه کنی،دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.
وخود امیر المومنین علیه السلام فرموده است:
که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم میمانند که باروح یقین مباشر و با #مولا وصاحب خود مانوس باشند....🙂
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صدو_شش کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخم
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_هفت
فاطمه :
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.ازش گرفتم و تشکر کردم.
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
🥀🍃
محسن عباسی و حسن عبدالله زاده
از سربازان اخر الزمانی سپاه اسلام
به قافله شهدا پیوستند.🦋✨
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🦋آیت الله سیستانی فرمودند :
💢 امروز آبروی اسلام وابسته به آبروی جمهوری اسلامی
و آبروی جمهوری اسلامی وابسته به آبروی حضرت امام خامنه ایی است
بروید قدر آیت الله خامنه ای را بدانید اگر مدیریت ایشان نبود ایران از عراق و افغانستان بدتر بود ؛
اللهم احفظ قائدنا خامنه ایی
#نائب_برحق_مولا
💎@TarighAhmad 💎