eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
...💚 ~ خدا، خدای روزهای خوب هم هست اما بعضیا فقط حال بدشون رو به خدا میگن؛ اگه خوشیها مون رو با خدا در میون بذاریم حتما بیشتر و دلچسب ترشون میکنه.٫ «شکرگزار خوشیهامون باشیم» 🤲 🍃🌱↷ 『 @TarighAhmad
⏰ ~ یـہ دعـاےفـرج بـخۅنٻـم بـراےآقامـوݩ,♥️ 🤲 •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈• @TarighAhmad •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیرعشق 108 پنجره اتاقم رو باز کردم بانگ صدای الله اکبر سکوت سحر رو شکسته بود خدایم صدا میز
عشق 109 دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها هرکسی مشغول کاری بود من هم کنارشون توی بعضی کارها کمکشون میکردم چقدر همدل و همفکر بودن همیشه فکر میکردم چادر مانع انجام کار میشه اما این خانمها با چادرهای سرشون هرکاری رو انجام میدادن نزدیک اذان بود،با بهار رفتیم وضو گرفتیم و اماده شدیم برای نماز صدای دلنواز و ارامش بخش اذان توی فضا پیچیده شد صف‌های نماز تشکیل شد،متاسفانه چادر نداشتم -بهارمن چادر ندارم میتونم نماز بخونم؟ -اره عزیزم،میتونی نماز بخونی رفتیم کنار بقیه ایستادیم،و نماز رو بستیم بعد از اتمام نماز رفتیم کمک برای توزیع شام که مادر بهار خواست کاری انجام بدیم رفتیم پیش مادر بهار -دخترا یکسری ظرف غذا گذاشتم توی ماشین میخوام ببرید به چند جا بغض راه گلوش رو گرفت،با چشمانی پراز اشک گفت هرسال محمدم اینکار رو میکرد بهار مادرش رو بغل کرد و گفت خب امسال قسمت شده من و سارا اینکار رو کنیم دوساعتی شد که غذاها رو پخش کردیم بهار منو رسوند خونه،ازش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم ورودم همانا،صدای بلند پدرم همانا -معلومه چیکار میکنی،هر روز بیرون،کجا میری و میای فکر کردی ازادت گذاشتم میتونی هر غلطی کنی -بابا من با -با کی بودی،دنبال چی بودی،چرا همیشه دلیل داری برای کارهات این پسره کیه،کجا بودی با اون -پسر!!!!!؟ کدوم پسر،بخدا با بهار بودم -بهار چه صدای مردونه‌ای داره،این گلها بهار اورد در خونه،بهار چهرشو مردونه کرده هنگ کرده بودم از حرفهای پدرم،بجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم یه سبد گل بزرگ نمیدونستم چخبره -گمشو برو تو اتاقت،دیگه حق نداری بیرون بری پدر من همیشه بفکر ابروش بود ولی چرا داشت زود قضاوت میکرد،منکه کاری نکرده بودم با دلی پر از غم بطرف اتاقم رفتم -سارا در رو باز کن -با اینکه حوصله نداشتم،اما مطمنا سحر خبر داشت در رو باز کردم -وای چخبره اینجا،کاغذ بازی میکنی،یا نامه مینوسی -کارت رو بگو -خدایی چقدر قشنگ فیلم بازی کردی من داشت باورم میشد تو خبر نداری😂 -سحر حوصلت رو ندارم،واقعا نمیدونم چخبر شده -همون موقع که بابا اومد خونه،یکی زنگ زد خود بابا رفت در رو باز کرد،یه پسر خوشتیپ با همون سبد گلی که دیدی پشت در بود به بابا گفت امروز باهم بودین و جرو بحث کردید،اونم اومده بود برای عذرخواهی -چــــــــــــــی!!!!!! بخدا نمیدونم چخبره بابا چیکار کرد؟ -هیچی،شیک و مجلسی بیرونش کرد انگار اتاق دور سرم میچرخید،شایان میخواست چیکارکنه خدایا چیکار کنم،کمک کن خدا ابروم رو پیش خانواده‌ام برد خط قبلیم رو گذاشتم،تمام اس‌های تهدید امیزش برام اومد نمیدونستم چیکار کنم کتاب قران رو برداشتم چند ایه‌ای رو خوندم یه روز خوش و بی‌دردسر به من نیومده بود گوشی رو گذاشتم روی ساعت برای نماز شب رو با تلخی خوابیدم نیمه‌های شب با صدای زنگ گوشی بیدار شدم،باز گوشی رو قطع کردم و خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم،خیلی کسل و بی‌انرژی بودم همون جا روی تخت نشستم و حوصله نداشتم بلند بشم وای من نماز صبح رو نخوندم بیشتر ناراحت شدم،چرا خواب موندم😔 خدا جون ببخشید،نتونستم دست ازخوابم بکشم نیاز داشتم با یکی حرف بزنم،زنگ به بهار زدم و همه چیو براش تعریف کردم یک روز کامل توی اتاقم بودم،خودم رو با نماز و قران خوندن اروم میکردم میدونستم این یه رنجه،شاید داشتم امتحان میشدم ولی اول راه بودم نباید جا میزدم اخرشب خوابیدم و به بهار گفتم منو برای نماز صبح بیدار کنه صدای زنگ گوشی رفته بود روی اعصابم چند بار قطع کردم اما ول کن نبود -الو،مگه خواب نداری نصف شب زنگ میزنی -سارا جان وقت نمازه بلند شو ابجی گلم با این حرف بهار،هوشیارتر شدم، بلند شدم -بهار جان بیدارم ممنون کمی که هوشیارتر شدم،اروم رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازم رو خوندم با این همه ناراحتی و تنها نشستن توی اتاقم فقط یاد خدا دلم رو اروم میکرد دو روز توی خونه بودم و اجازه بیرون رفتن رو نداشتم نویسنده(منیرا-م) ↪️ @TarighAhmad
♡}~ سوگند بہ هر ڪلام زینب… یا رب🤲 بر ذڪر علے الدوام زینب… یا رب🤲 👌از ڪار فَرَج گِره گشایے فرما اینک تو بہ احترام زینب… یا رب🤲 شاعر: 🌺 🤲🌷 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @TarighAhmad
مداحی_آنلاین_جونه_جونه_جونه_زینب_محمود_کریمی.mp3
8.93M
(س) 🌱🕊 💐جونه جونه جونه زینب 💐نم نم بارونه زینب ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
💞 قدردان دلتنگی‌های شما... 🌷 رهبر انقلاب: از خانواده‌های پزشکان، پرستاران، بقیّه‌ی عوامل درمانی عزیز تشکّر میکنم -همسرانشان، فرزندانشان و پدر مادرهایشان که تحمّل میکنند این سختی را- بعضی از این عزیزان روزها، شبهای متوالی به منازل خودشان سر نمیزنند، خانواده‌ها تحمّل میکنند، صبر میکنند، از آنها هم من عمیقاً متشکّرم. ۹۸/۱۲/۱۳ 🇮🇷 @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهید‌عباس‌‌آبیاری✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۸ دی ۱۳۷۰ ◈❘ وضعیت تاهل: مجرد ◈❘ تاریخ شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۴ ◈❘ محل شهادت: خانطومان_سوریه 📚مـنـبـع: خبرگزاری آنا ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ .... ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهید‌عباس‌‌آبیاری✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۸ دی ۱۳۷۰ ◈❘ وضعیت تاهل:
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، حجب و حیا و غیرت بود. 🔹 در این 24 سالی که از خدا عمر گرفت، چشمش به صورت نامحرم نیفتاد و هر موقع می‌خواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود. 🔸 اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، زیبایی باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت. 🔹 رشته رزمی را از همان دوران کودکی دوست داشت و حدود 15 سالگی وارد رشته رزمی شد. قهرمان و استاد رشته رزمی هاپکیدو بود. 🔸 پدرش او را از همان دوران خردسالی با خود به تفحص شهدا و پادگان می‌برد. از دوران کودکی با تمام سلاح‌ها آشنا شده بود. بزرگ‌تر هم که شد بهتر و بیشتر آشنا شد و در مسابقات تیراندازی سپاه شهریار همیشه مقام اول را کسب می‌کرد. 🔹 از اربعین سال ۹۴ که به کربلا رفته بود، نذر کرده بود تا مدافع حرم نشده و به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها نرفته است، آب خالص نخورد. روز 15 دی ماه بود که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) و بعد از زیارت، آب می‌خورد. این نذر آب، حدود 46 روز طول کشید. 🔸 می‌گفت«چه زن و چه مرد باید به شخصیت خود نگاه کند و لباس بپوشد. لباس انسان شخصیتش را نشان می‌دهد.» معتقد بود که زن و مرد باید از نگاه نامحرم پرهیز کنند و عفت کلام داشته باشند. روی احترام به بزرگ‌ترها نیز خیلی تاکید داشت. 🔹 برای ولایت و ولی‌فقیه احترام خاصی قائل بود و کسی نمی‌توانست حرفی نامربوط در این باره جلوی او بزند و واقعا از ولایت فقیه پیروی می‌کرد. 🔸 مادرش معتقد است عباس، پایش را جای پای حضرت عباس(علیه السلام) گذاشت، و از هر نظر ایمان و اعتقاد قوی‌ای داشت. 🔹 در سوریه به خاطر اینکه عباس چند تا از فرماندهان و تعداد زیادی از نیروهای داعش را به هلاکت رسانده بود، فرمانده اصلی داعش گفته بود زنده و مرده این آدم را باید اسیر کنید که از صبح تا حالا لبخند را به لب ما خشکانده است و هم‌وزن دست و پایش، طلا جایزه می‌گذارد. بعد از شهادت، پیکر عباس را برمی‌دارند و سر، صورت و بدنش را اربا اربا می‌کنند و آن را در بخش‌های مختلف پخش می‌کنند. 📚 خبرگزاری آنا .................«شادی روح پاکش صلوات»................. ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ... ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
...💚 ~اگر قرار بر خوردن و خوابیدن بود که خدا نهایتاً تو رو شیر یا پلنگی چیزی می آفرید؛ دیگه عقل و پیامبر و... رو لازم نداشتی.٫ «اشرف مخلوقات باشیم!» 🤲 🍃🌱↷ 『 @TarighAhmad
⏰ ~ یـہ دعـاےفـرج بـخۅنٻـم بـراےآقامـوݩ,♥️ 🤲 •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈• @TarighAhmad •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیر عشق 109 دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها ه
-بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخوام برم گلزارشهدا با اوردن اسم گلزار شهدا خوشحال شدم بعد از رفتن بهار،نشستم و چند کلیپ نگاه کردم این صوتها و کلیپها برای پرورش فکر من عالی بودن اینروزها سرگرمیم شده بود نوشتن و گوش کردن چند روزی هست که دیگه سمت موزیک نمیرم،وافسرده هم نشدم😁 قبلا فکر میکردم این مذهبیا این مداحیا رو که گوش میدن افسرده میشن،یا دخترای چادری چقدر اذیت میشن در قالب حجاب اما دقیقا تمامی اینها برعکس بود،اونها ادمهای شاد و پرانرژی،بی‌کینه و مهربان و دلسوز،بی‌الایش،حتی حجاب براشون ممنوعیت نبود الان میفهمم من اون موقع افسرده بودم،چون افسرده بودم به هرچیزی چنگ میزدم تا حالمو خوب کنه موزیک،لاک،خرید مانتو،سربه‌سر گذاشتن ملت،تفریح و دور دور کردن اما باز خوشحالم که فهمیدم ارامش واقعی توی چی هست باید سعی کنم بیشتر وارد جو بشم تا بیشتر یاد بگیرم صدای اذان شد اهنگ محله هرچند خواندن نماز هنوز برایم سخت بود،اما راهی بود برای دیدار با معشوق وضوام گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم جلوی ایینه ایستادم و اون چادر گلدار رو سرم کردم چهره جدید از سارا هیچوقت تصور نمیکردم من روزی چادر سر کنم،یا منتظر صدای اذان باشم ایستادم به نماز بعد از تمام شدن نماز،دفترچه یاداشتم رو برداشتم صفحه‌ ممنوعیت‌هام همش خط قرمزخورده بود چه زمان زود میگذره،روزی با تمسخر به همه این چیزها نگاه میکردم ولی الان داشتم به انها عمل میکردم بعد از خوردن ناهار،به خوندن کتاب شهدا پرداختم ساعت زمان قرار من و بهار رو نشون میداد نمیدونستم چطور به پدرم بگم اگر قبول نکنه چی با استرس زیاد تماس گرفتم با پدرم و با هر زحمتی بود گفتم قراره بهاربیاد دنبالم بریم بیرون جالب بود که مخالفتی نکرد دمت‌گرم بهار،اساسی مخ پدرم رو زدی سریع حاضر شدم،صدای تک بوق بهار شنیده شد کیفمو برداشتم و رفتم بیرون با سلام و احوالپرسی بهار حرکت کرد منم ضبط رو روشن کردم و به اون مداحی گوش میدادم بعد از یک‌ربع به گلزار شهدا رسیدیم بهار یه پاکتی برداشت و به طرف شهدا حرکت کردیم سلام دادیم به تمامی شهدا از جمله سیدعلی ازش خواستم محافظ محمد باشه بعد شستن سنگ قبر و حرف زدن بهار یه چیزی از پاکت بیرون اورد -وای بهار چادرمه!!!! -اره عزیزم،مبارکت باشه،اینم از چادرشما چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت،دلم میخواست خودمو توی ایینه ببینم حس خوبی داشتم،یه حس عجیب و غریب یه چرخی زدم و کنار قبر سیدعلی نشستم دیدی سید علی منم بلاخره ارثیه مادرتون رو سرم کردم دعام کن هیچوقت از سرم نیوفته -سارا یه نگاه بنداز میخوام عکست بگیرم بعد از عکس گرفتن ،همونجا نشستم و کلی با سیدعلی حرف زدم،و ازش کمک خواستم توی این مسیر کمکم کنه خیلی سر کردنش سخت بود،همش توی دست وپام بود یکطرفش میگرفتم طرف دیگه‌اش می‌افتاد روی زمین اما حس خوبی بهم میداد،بعضی از کمی نشستن با بهار رفتیم امامزاده‌ای که اونشب من توبه کردم قشنگترین حس دنیا بود،عین بچه‌ای شده بودم که میخواست راه بره و هر دفعه میخوره زمین اما مادرش کمکش میکنه و راه رفتن رو بهش یاد میده خدا هر روز به من راه رفتن رو یاد میداد این پارچه ساده مشکی چقدر حس ارومی به من میداد تا اذان مغرب امامزاده بودیم، نمازمون رو همونجا خوندیم بعد نماز بهار منو رسوند خونه نمیدونستم با چادر برم توی خونه یا بیرونش بیارم بعد از خداحافظی با بهار پشت در ایستادم بلاخره چادر رو برداشتم و تا کردم و گذاشتم توی کیفم حوصله جنگ و حرف جدید نداشتم سریع بطرف اتاقم رفتم و درب اتاقم رو قفل کردم چادر رو از کیفم بیرون اوردم و باز سرم کردم و مقابل ایینه ایستادم چقدر عوض شده بودم تمام شد اون سارای قبل،دیگه خبری از مانتوهای کوتاه و شلوار پاره نبود،دیگه خبری از ارایش و مدل مو نبود از این چهره خوشم اومده بود با تمام سادگیش اما بازم قشنگ بود اما چطور با این چادر مقابل دوستام و فامیل ظاهر بشم؟ یا خانم فاطمه زهرا بقول سیدعباس این چادر ارثیه شما هست،به من این لیاقت رو بدید تا بتونم ارثیه شما رو همیشه داشته باشم نویسنده(منیرا-م) ↪️ @TarighAhmad