eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
(😁) (😉✌️) سر جلسه امتحان به استاد گفتم: استاد خواهش میکنم یه کمک کنید؟ خیلی ریلکس نگام کرد، از تو جیبش ۲۰۰ تومن درآورد و گذاشت رو میزم.. بعدشم رفت..😐 یعنی نابود شدم.. می فهمی..!؟ بقیه هم که از شدت خنده برگه هارو گاز میگرفتن😂😂😂😂 (🙂😎) ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @TrighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
🕊🌷شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...🥀 🦋🌹 نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود. شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد..🌹🦋 راهت ادامه دارد... ✌️ 💟 💗 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
💢ساده بین نباش. 💢 علی را ابن ملجم نکشت. علی را معاویه کشت. علی را عمرو عاص کشت. علی را صاحبان زر و زور و تزویر کشتند. ❌ولی اگر عوام بی بصیرت نبودند...❌ بسم رب الشهدا والصدیقین همراهان عزیز سلام ازآنجایی که شهید مشلب از افسران جنگ نرم و مطیع و پیرو ولایت فقیه بودند لذا کانال طریق احمد وظیفه خود میداند که به نیابت از شهید عزیزمان جوابی به دهن کجی دهد لذا تااطلاع ثانوی کانال طریق احمد فعالیک های خود را در زمینه ساخت عکس گرافیکی و عکس نوشته برای شهید را متوقف میکند و به ساخت عکس نوشته و جواب به دهن کجی این بازیگر میپردازد 💢همگان بدانند که خط قرمز ما ولایت فقیه است💢
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💢ساده بین نباش. 💢 علی را ابن ملجم نکشت. علی را معاویه کشت. علی را عمرو عاص کشت. علی را صاحبان زر و
لازم به ذکره که کانال به فعالیت خودش ادامه میده ولی فعلا کار جدیدی مثل عکس نوشته ارائه نمیکنه
قصد داریم موج فرهنگی ایجاد کنیم و به این بازیگر جواب بدیم اگه از ادمین کانال های دیگه کسی به ما درایجاد این موج کمک میکنه لطفا به ایدی زیر پیام بده @Re_n313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جهالت و بی ادبی یک سلبریتی در مسخره کردن جهش تولید و حضرت آقا 🔺 حماقت کردی بیچاره!! امت حزب الله اجازه توهین و اسائه ی ادب به مقدسات و اعتقادات ده ها میلیون از مومنین و مقلدین رهبر انقلاب در ایران و جهان را به احدی الناسی نمی دهند!! ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @TrighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🔺جهالت و بی ادبی یک سلبریتی در مسخره کردن جهش تولید و حضرت آقا 🔺 حماقت کردی بیچاره!! امت حزب الله
واسه اونایی که نمیدونن اقای امیرنوری چی گفته حالا زمان اینه اثبات کنیم شعار ما اهل کوفه نیستیم علی تنهابماند واقعیست
💫شهیدانه💫 🌷شهیدسیاهپوش : 💖من برای طلب خدا به جبهه می روم می روم تا او را بیابم دوستش بدارم و عاشقش شوم تا شاید عشقم را بپذیرد💖 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 🙏🙏🙏🙏 شادی ارواح شهدا ۵ گل صلوات @Trighahmad
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇 آقاجان! به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟ یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟ ✍️ 🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹 🌺 💞 💟 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند🌁 با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند🙄 که به لحاظ ظاهری وضع داشتند. آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند😯 و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند😥 از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند😰 واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد.😩 ولی برخلاف تصور آنها😧 آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️😍 و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ 🤔😑 آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.😉😬 آقا ابتدا ☝️ درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد🙂 و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.👰💞 آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. 😍💞 آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .😍💞 آقا هم آن دو را جاری کردند💞👰 با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.👌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
🍃🌹🕊 سردار ؛ چه کرده‌ای شما با دل ما دلتنگی‌مان بند نمی‌ آید...آه! 🌷 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️ #تنهـا_مـیان_داعش |😱| #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چش
|😱| (رمان) 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad