#به_قلم_خودم
#دلنوشته
دربارگاه قدس جای ملال نیست...
آنگاه که خنکای صبحگاهی ،دست نوازش خود را بر رویت میکشد وتو را به سمتی میبرد که میتوانی بهشت را ببینی.قدم زنان و آرام به سویی حرکت میکنی که گویی فقط راه حقیقی این مسیر است و من میدانم تو همان هادی زندگی من هستی وهادی اگر تو باشی دیگر راهی به سوی گمراهی نیست ،دیگر غمی بردل ندارم ،نه اینکه ازاین جهان خود را غافل کنم نه!!!! زندگی را باتو رقم میزنم زیرا زیبایی این روزها به گدایی از شاه نینوا است وزیباتراز آن فضل بی حد واندازه این خاندان است وچقدر دلنشین بزم محبت آنجا که گدایی به شاهی مقابل نِشیند...
لبیک یاحسین(ع)
وقتی فاطمه پیام داد: «خانم! حالِ روحیم اصلا خوب نیست. حتما باید با شما صحبت کنم. اگه میشه فردا بعد از امتحانم بریم میدون امام تا با هم صحبت کنیم»، فکرش را نمیکردم که چه نقشهای برایم ریختهاند. همینطور که قدم میزدیم، دو تا گوشم در اختیار فاطمه بود. ناغافل، چند تا از بچههای مدرسه از پشت یکی از درختها با قوطی برف شادی و کیک تولد به دست، با آواز «تولد، تولد، تولدت مبارک» غافلگیرم کردند. به مخیلهام هم خطور نمیکرد که چنین برنامهای داشته باشند. مات و مبهوت نگاهشان میکردم. یک گروهِ 15، 20 نفره، توریست چینی از نزدیکی ما عبور میکردند. برای یکی از زنان توریستِ چینی، این غافلگیری و جشن تولد، جالب آمد. نزدیک ما شد. پرسید: «?mom»
دخترها همه گفتند: «No, teacher»
چند نفرِ دیگر از توریستها هم جلو آمدند. خواستند عکسی به یادگار بگیرند. فاطمه از فرصت استفاده کرد و گفت:
«irani woman, life, hijab, i love hijab»
پشتبندش دخترها یکصدا گفتند: «we love hijab»
عکس دخترها، با حجابِ زیبایشان، میهمانِ لنز دوربینِ توریستهای چینی شد، تا نشانی باشد از هویتِ اصلیِ زنِ ایرانی.
ـــــــــــــــــــــــــ
بماند به یادگار 1402/03/13
#به_قلم_خودم
#تجربه_امین
#روایت_زن_مسلمان