خاطره شهید مهدی باکری
56- همه داشتند سوار قايق مي شدند. مي خواستيم برويم عمليات. يکي از بچه ها ، چند ماهي دست کوموله ها اسير بود. هنوز جاي شکنجه روي بدنش بود. وقتي سوار شد، داد زد « پدر شون رو در مي آريم. انتقام مي گيريم.» تا شنيد گفت « تو نمي خواد بياي. ما واسه ي انتقام جايي نمي ريم.»
#خاطرات
#شهید_مهدی_باکری
#راه_خدا
@downloal
خاطره پنجاه و هفتم شهید مهدی باکری
57- شب آخر از خستگي رو پا بند نبوديم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بيرون سنگر داشتم کارهايم را مي کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توي سنگر پيدايش نکرده بودند. هرچه گشتيم نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکريز تمومه.» يک تکه از خاکريز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.
#خاطرات
#شهید_مهدی_باکری
#راه_خدا
کانال راه خدا
@downloal