خاطره ای از مادر شهید مهدی باکری
26- کم تر شبي مي شد بدون گريه سر روي بالش بگذارم . دير به دير مي آمد . نگرانش بودم . همه ش با خودم فکر مي کردم « اين دفعه ديگه نمي آد. نکنه اسير شه. نکنه شهيد شه. اگه نياد، چي کار کنم ؟» خوابم نمي برد. نشسته بودم بالاي سرش و زار زار گريه مي کردم. به م گفت « چرا بي خودي گريه مي کني؟ اگه دلت گرفته ف چرا الکي گريه مي کني! يه هدف به گريه ت بده . » بدش گفت « واسه ي امام حسين گريه کن. نه واسه ي من.»
#خاطره_بیست_و_ششم
#راه_خدا
@downloal
🛡🔮🛡🔮🛡🔮🛡🔮🛡🔮