🌿🌹
#والپیپر✨
#زیبا
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
#کتاب _خوب_بخوانیم📔❤️
محمد حسین جعفری در گفتوگو با خبرگزاری میزانپیرامون مضمون کتاب «جاده یوتیوب» گفت: کتاب «جاده یوتیوب» در حقیقت داستان سفرنامه من به سوریه است، این سفر در سال ۹۶ انجام شد به همین واسطه بسیاری از رخدادها و وقایع جالب جنگ در سوریه در کتاب «جاده یوتیوب» بیان شده است.
🌸@Trench_Defense🌸
#تلنگرانه🎙
هیچدختری
بخاطرجلبتوجهپسراآرایشنمیکنه
وهیچپسریهم
واسهجلبتوجهدختراباشگاهنمیرهوتیپنمیزنه...
هردوطرف
اینکاراروواسهسربلندیوعزتایران
انجاممیدن...
التماس تفکر✋🏼
امنیت در روزگار پس از ظهور چگونه خواهد بود.mp3
1.77M
♨️امنیت در روزگار پس از ظهور چگونه خواهد بود
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
حجت الاسلام #انصاریان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌸
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
. #بھوقتحدیث🌿
.
•پيامبرخدا (ص):
-ترڪ #عبادت،دلراسخٺمۍڪند.🪨←♥️^^
رهاڪردنياد #خدا،جانرامۍميراند.🥀...
📕|تنبيهالخواطرج۲ص۱۲۰
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
#سیاسے❗️
+اون برعندازی ک میگه شیعه ها
۱۴۰۰ ساله منتظرن یه نفر بیاد
نجاتشون بده و توو عصر
تکنولوژی عقب موندن!
حاجی چرا خودت چهل و دو
ساله منتظر شاهزاده ای هستی
ک هنوز پول توو جیبیشو از مامانش میگیره؟!؛)🚶🏻♀
#صرفاجھݓاطلا؏⭕️
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
مداحی_آنلاین_دلیل_غیبت_معشوق_جرم_و_غفلت_ماست_حاج_منصور_ارضی.mp3
4.67M
#مناجات با #امام_زمان(عج)
🎼دلیل غیبت معشوق جرم و غفلت ماست
🎼وگرنه یار به چشمان اهل دل پیداست
🎤#حاج_منصور_ارضی
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت 3
به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک
قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!و بابابزرگ هم حاال دقیق توی صورتم و
چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو!
پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو _ممنون ...اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:االنه که...
صدای بلند اهلل اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به
جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد_دارن اذون میدن
اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و
چادرم رو روی سرم مرتب!
_پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گالب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی
گفت...من هم از اتاق بیرون آمدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد به همراه
بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم!
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم
روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای
حیاط میزاشت.
بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و
برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت!
با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد
نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام
ولی همین کافی بودکه من لبخند بزنم گرم...دوستانه ! و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا
غلظت بده اخمش رو و لب بزنه _برو تو خونه
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت 4
من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای
رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم _باشه چشم
بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن!
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار
مهرهای کربال که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود , بودن
و یک به یک نماز میبستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر
گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز
کردم برای وضو.
سالم آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از
مهرهای کربالیی داشت تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به
بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی ! چون همیشه
خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر!
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از
حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم!
مامان بزرگ_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست !
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و
صدای دور شدن قدمهاش !
بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز
بخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش
میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
•✨🌹
| والسلامعلیکیااباصالحالمهدے(ارواحنافداه) |🌸
۩شـــــــَﮫِﮰــــــــدُ إلـــشُّــــــــﮫَدإءِ۩
#دعاےعھد #صوتی #گوشجاݩبسپار.... #اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهساداتـ ❤️
صبحتونمهدوی🌻
نفری۵تاصلواتتقدیمآقامونکنیم..♡
#خاطره🌹
#شهیدانه🌹
بهش گفتم نرو.. خودت گفتی ممکنه
برگشتی نباشه!
گفت: قرار نیس تعداد زیادی برگردن،
خیالت راحت من شهید نمیشم!
گفتم اگه برنگشتی چی؟!
- انگار شوکه شد..
گفت: برنگشتم دیگه..! دعام کن(:
[حالادعایمانمیکنی؟!
انصافهکهمابرایتودعاکنیم؟!
توییکهقبلرفتنتدلتروباخدایخودتصافکردی!
اصلاانصافهکهبعددعایمادرت،ماتورودعاکنیم؟!
ازوقتِرفتنتخیلیبهدعاهایتمحتاجشدیم
ازوقتیرفتیباعثاستجابتخیلیازدعاهاشدی!
ازوقتیرفتیخیلیهابهتالتماسدعاگفتن...
راستی...
سرسفرهیارباببیکفنت،
خیــلےالتماسدعا]💔
#شهیدمحمدرضادهقان🕊
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
:
#طنز_جبهه
#مردهزنده میشود 😂
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم!
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!!
جنازه رو بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا!
این قرارمون نبود!
منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگون گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی خیلی خندیدیم😆
#لبخند_شهیدانه😍
یک لبخند تو جهانم را عوض کرد🙃💚✨
#سیاسی🌹
🛑 ما گفتگویی نداریم....
اروپا و آمریکا از یک طرف با وقاحت تمام درباره مسائل موشکی و منطقهای وراجی میکنن و حتی خواستار آزادی جاسوسانشون در ایران میشن
از یک طرف بعد از دقایقی بازی مذاکره رو مطرح میکنن
کدوم مذاکره؟!
کم مذاکره کردیم؟!
مردم باید حواسشون به روحانی و ظریف باشه
مردم باید حواسشون به پادوهای اصلاحات باشه
دقیقاً اتفاقات اُحُد در حال تکرار هست...
تنگه احد همان اقدامات و اجرای مصوبات مجلس در ۵ اسفند هست..
تعدادی با چند اقدام هماهنگ شده و نمایشی مثل رفع تحریم انصارالله یمن و تاخیر یک ماهه تماس بایدن با نتانیاهو یا عدم حمایت اطلاعاتی از عربستان در جنگ یمن تا پس گرفتن نامه ترامپ از سازمان ملل و کاهش محدودیت تردد دیپلماتهای ایران، در حال طراحی پروژهی جدید و سهمگینی بر ضد ایران هستن
کوچکترین خیانتی، عواقب سختی برای مردم ایران طی سالهای آینده در پی خواهد داشت...
یک بار بعد از خروج آمریکا از برجام با خیانت حقوقدانان، کارمون به اینجا کشید... نباید تکرار بشه
فقط و فقط رفع تحریمها و راستیآزمایی ایران
مذاکرهای هم در کار نخواهد .
✍🏻 دکتر امیر حمزه مهرابی (استاد دانشگاه)
#روشنگرے✨
#بصیرݓي
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
#روزه🌹
خداوکیلی چرا هر روزی که روزه میگیرم،غذای مورد علاقم رو داریم؟😐
این وسط کی داره خیانت میکنه؟
خدایاتَوبه🚶🏻♂💔
#رفقاییکھروزھبودݩامࢪوزتقبلالله✌️😎
#التماسدعاےفࢪاوان...
مداحی آنلاین - دوباره سرم در هوای شماست - بنی فاطمه.mp3
5.32M
#میلاد_امام_جواد(ع)
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)
🎼دوباره سرم در هوای شماست
🎼تمام دلم سر سرای شماست
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@Trench_Defense
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت 5
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط
خلوت پشت آشپزخونه , درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و
نذری امشب بود برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجا
بودن و دست کمک !
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال پیش فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و
امیر علی که شیش سال اختالف سنی داشتیم.
درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از
ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه
میدادیم.
مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که
یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی
حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج!
هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون
سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز
کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها!
من هم بی خبر از این حس االنم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم!
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش باال اومد _ببین دستت رو
قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن!
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و
غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه
ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه
از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود !
قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های
بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ...لجبازی کردم با خودم و با
#پارت6
خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه االن هم
امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر
میشد؟!
_ببخشید محیا خانوم
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام _بله
نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون
واقعا کارم دیونگی بود و حاال اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر
میکشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم
_چیزی الزم داشتین زری خانوم ؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو)مامان بزرگ رو میگفت( باهاتون کار داشتن ...من
دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به
من بود پراز سوال و تعجب!
_ممنون ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سواالش داده بیرون بیاد!
_تو اتاقشون
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم.
عطیه تنه محکمی به من زد_معلوم هست کجایی عروس؟
اخم مصنوعی کردم_صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس
دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش_پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست
دارم صدات می کنم عرررروس
کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط_خب خواهر شوهر حساب بردم!!!