~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
اسرا🌱: بسم رب حق🌱 ✨پسرک فلافل فروش✨ #پارت60 اینقسمت#ابراهیمتهرانی چندروزی بودكه هادی رانمیديدم.
بسم رب حق🌱
✨پسرک فلافل فروش✨
#پارت61
اینقسمت#توفیقشهادت
قراربود براي تصويربرداري به
هادي و دوستان ملحق شويم.
روزيکشنبه نتوانستم بهسامرابروم.
هر چقدر هم باهادي تماس گرفتم
تماس برقرار نمي شد.تا اينکهفردا
يکي از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم:
_چه خبر از بچه ها؟
گفت:
_براي شيخ هادي دعا کن.ترسيدم
گفتم:
_چرا؟ مگه زخمي شده؟
دوست من بدون مکث گفت:
_نه شهيد شده.
همانجاشوکه شدم ونشستم.
خيلي حال و روز من بههم ريخت.
نمي دانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتي
نتوانستمبپرسم چطورشهيدشده.
براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم. يادصحبتهاي آخرش.من شک نداشتم
هادي از شهادت خودش خبر داشت.
به دوستم گفتم:
_شيخ هادي به عشقش رسيد.
او عاشق شهادت بود. بعد حرف
از نحوه ي شهادت شد.
اوگفت که درجريان يک انفجار
انتحاري در شمال سامرا،پيکرهادي
از بين رفته وظاهراً چيزي از او نمانده!
روز بعد دوربين هادي را آوردند.
همين که دوربين را ديديم همه
شوکه شدم. لنز دوربين پر از آب
شده وخود دوربين هم کاملا منهدم
شده بود.با ديدن اين صحنه حتي
کساني که هادي را نمي شناختند،
فهميدند که چه انفجار مهيبي رخداده.
از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال
پيکر شيخ هادي بودند.از هرکسي که
در آن محور بود و سؤال مي کرديم،
نمي دانست و مي گفت:
_تاآخرين لحظه که به يادما ميآيد،
هادي مشغول تهيهي عکس وفيلم بود.
حتي از لودر انتحاري که به سمت
روستا آمد عکس گرفت.
من خيلي ناراحت بودم.ياد آخرين
شبي افتادم که با هادي بودم.
هادي به خودش اشاره کرد و
به من گفت:
_برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه!
اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين
نقطه به حرم امام علي دفنش کنيد.
نمي دانستم براي هادي چه بايدکرد.
شنيدم که خانوادهي اوهم ازايران
راهي شدهاند تابرايمراسم اوبهنجف بيايند.سه روز از شهادت هادي گذشته
بود،من يقين داشتم حتي شده قسمتي
از پيکر هادي پيدا مي شود؛ چون او
براي خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکي از دوستان خبر داد
در فرودگاه نظامي شهر المثني،يک
کاميون يخچال دار مخصوصحمل
پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر
اين شهدا از سامرا آمده.
درميان آنهايک جنازه وجود داردکه
سالم است اما گمنام!اوهيچ مشخص
هايندارد،فقط در دست راست او دو
انگشتر عقيق است.تا اين را گفت
يکباره به ياد هادي افتادم.با سيد
وديگر فرماندهان صحبت کردم.همان
روز رفتم وکاميون پيکرشهدا راديدم.
خودش بود.اولين شهيد شيخ هادي
بود که آرام خوابيده بود.صورتش
کمي سوخته بوداما کاملا واضح بود
که هادي است؛دوست صميمي من.
بالای سر هادي نشستم و زارزار گريه
کردم.ياد روزي افتادم که با هم از
سامرا به بغداد بر مي گشتيم.
هادي مي گفت:
_براي شهادتبايد ازخيلیچيزهاگذشت.
از برخي گناهان فاصله گرفت و...
بعد به من گفت:
_وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم:
_خوب نيست، مثل تهران.
گفت:
_بايدچشم رااز نامحرم حفظ کرد
تاتوفيق شهادت را از دست ندهيم.
بعد چفيه اش را انداخت روي سر وصورتش.در کل مدتي که دربغداد
بوديم همينطور بود.تا اينکه ازشهر
خارج شديم و راهي نجف شديم.
سهشنبه بود.من به جلسهي قرآن
رفته بودم.درجلسهي قرآن بودم
که به من زنگ زدند.پرسيدند خانهاي؟
گفتم:نه.
بعد گفتند:
_برويد خانه کارتان داريم.
فهميدم از دوستان هادي هستند
و صحبتشان درباره ي هادي است،
اما نگفتند چه کاري دارند.
من سريع برگشتم.چندنفرازبچههاي
مسجدآمدند وگفتندهادي مجروح
شده.من اول حرفشان را باور کردم.
گفتم:
_حضرت ابوالفضل وامام حسين
کمک مي کنند، عيبي ندارد.
اما رفته رفته حرف عوض شد.
بعداز دو سه ساعت همسايه هاآمدند
ومادردو تن از شهداي محل مرا در
آغوش گرفتندوگفتند:
_هادي به شهادت رسيده.
موبايل را استفاده نمي کنم.
اين رابيشتر فاميل و در محل کارمعمولادوستانم مي دانند.
آن روز چندساعتي توي محوطه بودم.عصروقتي برگشتم به دفتر،
گوشي خودم را از توي کمد برداشتم.
با تعجب ديدم که هفده تا تماس
بي پاسخ داشتم‼
ادامه دارد ...✨
#یک_لقمه_کتاب
@VESAL_180