❇️گذر ایام❇️
پسری بودم که در #مسجد و پای منبر ها بزرگ شده بودم. در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و در سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سال های آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سر انجام توانستم برای مدت کوتاهی حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی میکردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت #شهادت بر دلم ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را برای کسب معنویت انجام میدادم. میدانستم که شهدا، قبل از #جهاد_اصغر، در #جهاد_اکبر موفق بودند، لذا در #نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
وقتی به مسجد میرفتم، سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم.
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نمیخواهم باطن الوده داشته باشم. من میترسیدم به #روزمرّگی_دنیا مبتلا شوم و عاقبت خود را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید!
چند روز بعد با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند.
روز چهار شنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه امدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی #مرگ کردم.
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم. نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقام عالیه آخرت میدانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شبم را خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرمودند: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ میکنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان #حضرت_عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!
میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم که مرا ببرند. التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن سمت چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود. میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد میکرد!!
خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
روز بعد از صبح دنبال کارهای مشهد بودم. همه سوار اتوبوس بودند که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.
در مسیر برگشت، سر یک چهار راه، راننده پیکان توجه به چراغ قرمز جلو امد و ...
ادامه دارد
برگرفته از کتاب سه دقیقه در قیامت
#سه_دقیقه_در_قیامت
#حسابرسی
#حکایت
┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄
👥به صراط بپیوندید
🆔@seraat313