~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...🍂 ♡پسرکفلافلفروش♡ اینقسمت#دوست2 #پارت48 حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتيم. اما رفاقت م
بسم حق...🍂
پسرکفلافلفروش
اینقسمت #دوست
#پارت49
من هم مثل شما ايرانی هستم، اهل شيراز و پدرم از علمای اين شهر بوده، ميخواستم با شما كه هموطن من هستی آشنا بشم.
لبخندی زد و گفت: من رو ابراهيم صدا كنيد. تو اين شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظی كرد و رفت.
اين اولين ديدار ما بود. شايد خيلی برخورد جالبی نبود اما بعدها آنقدر رابطهی ما نزديك شد كه آقا هادی رازهايش را به من ميگفت.
مدتی بعد به مغازهی ما رفت و آمد پيدا كرد. دوستانش ميگفتند اين جوان طلبهی سختكوشی است، اما شهريه نميگيرد.
يك بار گفتم: آخه براي چی شهريه نميگيری؟
گفت: من هنوز به اون درجه نرسيدم كه از پول امام زمان(عج)
استفاده كنم گفتم: خُب خرجی چيكار ميكني؟ خنديد و گفت: ميگذرونيم...
يك روز هادی آمد و گفت: اگه كسی كار لولهكشی داشت بگو من انجام
ميدم، بدون هزينه فقط تو روزهاي آخر هفته.
گفتم: مگه بلدي!؟ گفت: ياد گرفتم، وسايل لازم برای اين كار رو هم تهيه كردم فقط پول لوله را بايد بپردازند.
گفتم: خيلی خوبه، برای اولين كار بيا خونهی ما!
ساعتی بعد هادی با يك گاری آمد! وسايل لولهكشی را با خودش آورده بود.
خوب يادم هست كه چهار شب در منزل ما كار كرد و كار لولهكشی برای آشپزخانه و حمام را به پايان رساند. در اين مدت جز چند ليوان آب هيچ چيزي نخورد.
هر چه به او اصرار كرديم بیفايده بود. البته بيشتر مواقع روزه بود. اما هادی
يا همان كه ما او را به اسم ابراهيم ميشناختيم هيچ مزدی براي لولهكشی
خانهی مردم نجف نميگرفت و هيچ چيزي هم در منزل آنها نميخورد!
رفاقت ما با ايشان بعد از ماجراي لولهكشی بيشتر شد ...
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب 📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━