~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسم حق...🍂 پسرکفلافلفروش اینقسمت #دوست #پارت49 من هم مثل شما ايرانی هستم، اهل شيراز و پدرم از عل
بسمحق...🍂
♡پسرکفلافلفروش♡
اینقسمت#پاکت
#پارت50
دوستي من با هادي ادامه داشت.
زماني كه هادي در منزل ما كار ميكرد
او را بهتر شناختم.
بسيار فعال و با ايمان بود.
حتي يك بار نديدم كه در منزل
ما سرش را بالا بياورد.
چند بار خانم من،كه جاي مادر
هادي بود، برايش آب آورد.
هادي فقط زمين را نگاه ميكرد
و سرش را بالا نميگرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم:
_من به اين جوان تهراني بيشتر
از چشمان خودم اطمينان دارم.
بعد از آنبا معرفي بندهمنزل چند
تن از طلبه ها را لوله كشي كرد.
كار لوله كشي آب در مسجد را هم
تكميل كرد.
من و هادي خيلي رفيق شده بوديم.
ديگر خيلي از حرف هايش را به من
ميزد.
يك بار بحث خواستگاري پيش آمد.
رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش
پوشيه بزند.ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
جاي ديگري صحبت كرد.
قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش
به خواستگاري برود كه ديگر نشد.
اين اواخر ديگر در مغازه ي ما چاي
هم ميخورد! اين يعني خيلي به ما
اطمينان پيدا كرده بود.
يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار
لوله كشي پول نمي گيري؟
خب نصف قيمت ديگران بگير.
تو هم خرج داري و...
هادي خنديد و گفت:
_خدا خودش ميرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم:
_ يعني چي خدا خودش ميرسونه؟
بعد با لحني تندگفتم:
_ ما هم بچه آخوند هستيم و اين
روايتها را شنيده ايم.
اما آدم بايد براي كار و زندگي اش
برنامه ريزي كنه، تو پس فردا ميخواي
زن بگيري و...
هادي دوباره لبخند زد و گفت:
_آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه،
اوستا كريم هم هواي ما رو داره،هر
وقت احتياج داشتيم برامون ميفرسته.
من فقط نگاهش ميكردم. يعني اينكه
حرفت را قبول ندارم. هادي هم مثل
هميشه فقط ميخنديد!
بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را
برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان
ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من
عوض ميشود.
آن شب هادي گفت:
_شيخ باقر، يه شب تو همين نجف
مشكل مالي پيدا كردم و خيلي به
پول احتياج داشتم.
ًآخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم
و مشغول زيارت شدم. اصلا هم حرفي دربارهي پول با مولا اميرالمؤمنين نزدم.
همين كه به ضريح چسبيده بودم،
يه آقايي به سر شانه ي من زد و گفت:
_ آقا اين پاكت مال شماست.
برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت
سر من ايستاده. او را نميشناختم.
بعد هم بي اختيار پاكت را گرفتم.
هادي مکثي کرد و ادامه داد:
_بعد از زيارت راهي منزل شدم.
پاكت را بازكردم. با تعجب ديدم مقدار
زيادي پول نقد داخل آن پاكت است!
هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت:
_شيخ باقر، همه چيز زندگي من و
شما دست خداست.
من براي اين مردم ضعيف، ولي با ايمان
كار ميكنم. خدا هم هر وقتاحتياج داشته باشم برام ميذاره تو پاكت و ميفرسته!
خيره شدم توي صورتش.
من ميخواستم او را نصيحت كنم،
اما او واقعيت اسلام را به من ياد داد.
واقعاً توكل عجيبي داشت.
او براي رضاي خدا كار كرد.
خدا هم جواب اعمال خالص او را به
خوبي داد.
بعدها شنيدم که همه از اين خصلت
هادي تعريف ميکردند. اينکهکارهايش
را خالصانه براي خدا انجام ميداد.
يعني براي حل مشکل مردم کار
ميکرد اما براي انجام کار پولي نميگرفت.
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب 📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━