#روایتــــــــــششم
#زائرنابینا
تازه رسیده بود، خستگی در چشمانش داد می زد، نشست در کنارمان، پدر در گوش پسر خود چیزی گفت ... پسر گفت بابا میبرمت بیا روی کولم اصلا فکرش را نکن ، پدر نگران بود که برای یک سرویس بهداشتی نمی تواند اقدام کند، اما اینبار پدر روی دوش پسر سوار شد، شاید پسر یاد بچگی های خود با پدر صفا می کرد.
زائری نابینا با سن بالا، توان راه رفتن را نداشت و مهمان کول جوان خود؛ علی اکبر خود، عزیز خود مسیر را میگذارند، اما پسر عاشق پدر بود، همه دارایی خود را پدر می دانست، دلداده پدر بود، می گفت هر چه دارم از پدرم دارم. این چه مقامیست که رنج های مقدس را اینگونه تحمل می نمایی!؟....
هر چند لحظه یکبار می گفت بابا چیزی نمی خوای؟
به راستی به عرش رسیدن در گرو بافتن تار و پود قالی است که در گُل آن پدر و مادر نشسته اند و شکستن الماس زندگی در گرو شکستن دل این پدر و مادر.
برای سال های زیادی می بایست زندگی کرد نه صد سال ....
#جانمونی
#اربعین۱۴۰۳
#رئیسی_میراحمدرضا
@raisi_mirahmadreza