May 11
داستان پرواز .mp3
3.04M
صدای حجت الاسلام شهید
حاج عبدالله #ضابط را میشنوید...
🔻هندزفری در گوش حس و حال عجیب..
#پیشنهاد_دانلود
#روایتگری
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🌹باز آمده ایم از شهدا یاد کنیم
📢اطلاعيه
💠از همسنگران عزیزی که می توانند در تخصص های ذیل در گروه فرهنگی تبلیغی وصال که فعالیت های شهدایی از قبیل، نشست های شهدایی، روایتگری در گلزار شهدا تهران، اجرای برنامه شهدایی متنوع و شاد در امام زاده های تهران ،کافه شهدا و سفره خانه شهدا را برگزار می کنند ثبت نام نمایند.
🔻 برنامه ها در تهران و قم برگزار می گردد🔻
🔰کادر اجرایی برنامه
🔰تدوین
🔰طراحی پوستر
🔰عکاسی
🔰فیلمبرداری
🔰مدیریت کانال
🔰تبلیغ و اطلاع رسانی
جهت ثبت نام از طریق لینک زیر اقدام نمائید.
🆔https://formafzar.com/form/cvzt1
✨#جمعه_انتظار
قرار نبود به نبودنش عادت کنیم.....
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏻
#روایتگری
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
﷽
شب اول ماه صفر، صدقه فراموش نشود...
°•اللهم عجل لولیک الفرج•°
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽🌱
منتظر محرم بودیم. آمد، تمام شد و رفت...
حال انتظار اربعین را میکشیم... .
انتظار چای عراقی را
دلتنگیم آقا! کربلا میخواهیم!
آقاجان نکند جا بمانیم؟!
مگر به جز تو کسی را داریم حضرت ارباب
روزها و لحظه هایمان با فکر کربلایت سپری میشود!
اما چه کنیم...
شاید فقط بتوان شعله ی دلتنگی را با تصاویر حرمت کم کرد... .
شب جمعه است...هوایت نکنم میمیرم
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
﷽🌱
+باخـیالِکربلایت؛ خـواب زیبا میشـود
یک زیارت بینِ خـواب امشب نصـیبمکن،
حـسیـن...!
•°•شبجمعهَست،هوایتنکنممیمیرم•°•
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🥀
در کدامین نخلستان هستی
و با دلدار خود بـه راز و نیاز نشسته اي؟
در کدامین چاه سر فرو برده و راز دل می گشایی؟
کاش میدانستیم بیت الاحزانت را کجا برپا کرده ای...
السلام علیک یا أباصالح المهدی🕊️
#اللهمعجللولیکالفرج
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
•°•°•°•°•
کربلا هرکس نرفته با رضا مطرح کند
از ميان پنجره فولاد امضاء میرسد...🖤
°•°•°•°•°
@Vesal_shohada
﷽
بچہڪہبودیموقتےمیرفتیم
خونہدوستمونبھمونمیگفتن
مامانتمیدونہاینجـٰایے،نگراننشہ؟!
حـٰالااینھاچندسالہاینجـٰاهستن،
مادرشونمخبرندارھ💔-!
-شہیدگمـنٰاـم-
🥀مثلاوقتییهوییمیارنتسرمزارشون:)
#شهید_گمنام
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
﷽🌱
سلام دوستان خدا ، من محمد هستم.
پدرم آقا حسین آژند بودند .
تحصیلات رو تا مقطع کارشناسی ادامه دادم و بعد وارد سپاه شدم. سال 81 با دختر عمم ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم به نام های آقا محمدمهدی و محمدهادی.
از سال ۹۲ پیکیر کارها شدم برای اعزام به سوریه . همسرم مخالفتی نداشت اما طول کشید تا مادرم رو برای رفتن راضی کنم . هشت روز در سوریه بودم که خداونپ جواب دعاهام رو داد و شهید شدم .
جنازه ی من و چند نفر دیگه درمنطقه بود و تکفیری ها اون رو طعمه قرار داده بودند که وقتی بچه ها برای برداشتن جنازه ها اومدن اونها رو هدف قرار بدهند
برای همین ۵ماه و ۵روز طول کشید که جنازم به دست خانوادم برسه .
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
﷽🌱
در بخشی از کتاب که از قول همسر شهید نقل شده است ، می خوانیم:
موقع رفتنش به او گفتم: «من هیچ وقت نگفتم نرو و هرگز در کارت برای رفتن به سوریه مانع تراشی نکردم. فقط بگو من که همه ی دل خوشیم و همه وجودم تو هستی، بگو چه کار کنم؟»
آن قدر با اهل بیت عصمت و طهارت ارتباط عمیقی داشت و به آن ها دلداده بود، که گفت:
«شما رو به حضرت زینب (س) می سپارم.»
و ادامه داد:
«یادت هست اون شبِ قدری که من از مسجد برگشتم و شما از تلویزیون با مراسم شیخ حسین انصاریان احیاء گرفته بودی؛»
من کامل یادم بود، آقای انصاریان گفت:
«اگر در لحظه آخر عمر چند دقیقه به من فرصت بدهند تا من حرف بزنم، به حضرت زینب کبری (سلام الله) عرض می کنم:
من نه به نمازهایم، نه روزه هایم، نه به کتاب هایم و نه به اعمالم دل خوش نکرده ام و فقط به گریه هایی که برای شما کرده ام دل خوشم. خانم جان! من برای شما خیلی گریه کردم.»
#معرفی_کتاب
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽🌱
°وَ تـوحُجَتِ خُداییبَرایِ جویَندِگانِ نــور°
•شهـیــــد راهیاننــور[حجـتالله رحیـــمی]•
🕊گروه فرهنگی تبلیغی شهدایی وصال
🆔 @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
[﷽]
دلمرفاقتیمیخواهد؛
کهبرایمسربندیازهراببنــدد
کهدلمراحسینیکند...
کهخاکیباشـــد
دلمرفاقتیمیخواهد؛
کهشهیدمکند..✌️🏻
#شهادت
┄┅═✼وِصـــالـــ✼═┅┄
•| وصالیار |•
﷽🌱 °وَ تـوحُجَتِ خُداییبَرایِ جویَندِگانِ نــور° •شهـیــــد راهیاننــور[حجـتالله رحیـــمی]• 🕊گ
°•°•°•°•
حجت را خدا میگذارد
اینکه دنبالش بروی یا نروی
با خودِ توست ... .
حاج مهدی چه قشنگ میگفت :
ربناهای قنوتم همهش کربوبلاست
جز حرم بر لبِ من نیست دعایی ابدا . . .
┄┅═✼وصالـــ✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°•°°••🖤
تاجاییکهتواندارید،
کارکنید.
برایشهــ❤️ــداکارکنید
#حاج_عبدالله_ضابط
┄┅═✼وِصـــالـــ✼═┅┄
°•°•°•°°••🖤
#شاید_روضه
#خادم_نویس
دستان کوچک و سفیدش را محکم به دور عروسک حلقه کرده بود .
این روزها کارش این بود، کمی که میترسید و میلرزید، به جای بازی فقط عروسکش را در دستانش میفشرد.
قطره های عرق سرد، مانند شبنم روی گونه هایش نشسته بودند.
لبانش خشک و صدای بی رمقی از حنجره اش شنیده میشد...
به افق خیره بود.
آنقدر اشک ریخته بود و ناله زده بود، دیگر توان روی پا ایستادن نداشت
-همه نگران او بودند-
ناگهان از جا بلند شد و
-اینبار همه نگران تر به او خیره شدند-
به سختی قدم برمیداشت.
رسید و نگاهش خیره ماند...
کمی بویید شاید داخل ظرف آب و غذا باشد
اما
نه...
با دستان نیمه جانش پارچه را کنار زد. کمی مکث کرد.
سرگردان بود، حیران تر شد.
آنچه را میدید باور نمیکرد...
-صدای شیون و ناله اطرافیان بلند بود-
شاید نمیخواست باور کند
تمام تلاشش را میکرد که قبول نکند یک سر درون ظرف است
شاید هم سر پدر...
آنقدر خونین و پارهپاره بود که تشخیص سخت بود.
اما دخترها که جانشان به پدر وابسته است!
بوی پدر را از چند فرسخی هم احساس میکنند...
حال او در مقابل پدر، پدر با سر، سرزده مقابل او
-عمه نگران حال رقیه بود-
آری! رقیه عزیزدردانهی بابا نشسته بود کنارش و آرام در گوش پدر نجوا میکرد...
پدر؟!کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟
پدر چرا موهایت به رنگ خون در آمده؟! چرا دندان هایت...؟؟
هق هق کنان ادامه میداد...
-عمه دیگر توان تحمل این لحظات را نداشت-
بابا؟! چرا نبودی که جلوی دستِ بی حیایِ شمر را بگیری؟
چادرم...گوشواره ام...دندان هایم...
اما نگران نباش، نگذاشتم چادر از سرم بیفتد!
دیدی کمرم را؟ مانند کمر مادرت خم شده چقدر شبیه او شده ام.
بابا...
تو نبودی به عمه ام جسارت کردند با...با...بابا
لکنت زبان گرفته ام...
آخ پدر...
چشمانش را بست که مانند قدیم، خود را در آغوش پدرش تصور کند.
زمان از لحظه گذشت به دقیقه رسید،
دقایق طولانی شد...
-عمه نگران تر شد، ترسید-
رؤیای رقیه به واقعیت پیوسته بود. حال او با پدر بازی میکرد و...
-دور رقیه جمع شدند. و .... امان از دل زینب(سلام الله)-
•°[زنغسالهچهمیدیدکهباخودمیگفت
مادرتکاشبهجایتوپسرمیآورد]°•
┄┅═✼وِصـــالـــ✼═┅┄
1_4368217826.mp3
9.53M
✨نیزه ها از دور مي ديدم سرت را
✨بابا تو هم ديدي دو چشم دخترت را؟
✨چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق
✨در خون رها وقتي که ديدم پيکرت را😭
#یارقیه(س)
┄┅═✼وِصـــالـــ✼═┅┄