#داستان_شب (قسمت دوم)
#ورود_سگ_ممنوع
احمد با سر بخیه شده و لب و صورت ورم کرده وارد اتاق استراحت شد و گفت؛ «بهترین راه، صحبت با سید مجتبی است...»
اتاق پر از همهمه شد. علی ایستاد و گفت؛ «اگر جلو اینا رو نگیریم، همین بلای که سر احمد آوردن، سر ما هم میارن، کشور و شهر برای مردمه، شنیدم سید مجتبی هر شب خونه یکی از کارگرا، برای شرکت نفتیا، صحبت می کنه، دلیر تو بعد از این که کار تموم شد برو و یه سرو گوشی آب بده، ببین امشب...، بعدش غروب به همه اطلاع می دیم...»
خورشید آرام آرام، از روی آب های رود اروند، رخت برمی بست، رنگ طلایی غروب روی موج ها سوار، و نور داشت جایش را به تاریکی شب می بخشید. نخل ها که انگار نگهبانان شبِ شط هستند، محکم و استوار سر پست خود ایستاده بودند.
جمعیت از شب های قبل بیشتر شده بود، چند نفر دم در و کوچه های اطراف نگهبانی می دادند. که اگر نیروهای حکومت نیت برهم زدن و یا دستگیری داشته باشند، اطلاع دهند.
علی، احمد و بقیه کارگرا هم آمده بودند، با صدای صلوات، سید مجتبی وارد اتاق شد، علی جلو رفت و پس از سلام و احوال پرسی کنارش نشست و جریان صبح را برایش تعریف کرد.
با گفتن بسم الله سید، سکوت همه جا را فرا گرفت و گفت؛...
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_شب (قسمت سوم)
#ورود_سگ_ممنوع
با گفتن بسم الله سید، سکوت همه جا را فرا گرفت و گفت؛
«نفت برای مردم ایران است، خارجی ها آمده اند برای ما کار کنند، نه این که ما را زیر سلطه خود درآورند. قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته اند. اجازه ورود به ما نمی دهند. تابلو زده اند؛
#ورود_ایرانی_و_سگ_ممنوع
آنها ما را در ردیف سگ ها قرار دادند، در حالی که خودشان مستخدم ما هستند.
امروز وحشی گری مهندس انگلیسی را به چشم خودتان دیده اید. باید کاری کرد!»
یک نفر از میان جمعیت گفت؛ «سید جان باید چه کار کرد! هر کاری بگویی انجام می دهیم.
سید مجتبی که ایستاده بود گفت؛ «دیگر صحبت و نصیحت فایده ای ندارد، فردا قبل از شروع کار، جلو ساختمان اداری پالایشگاه، تجمع می کنیم! انشاالله.
مجلس تمام شد. پیرمردی که کنار درب ایستاده بود می گفت؛ «مراقب باشید، باهم خارج نشید، دو نفر دو نفر و با احتیاط، خدا به همه خیر بده، یا علی، خوش آمدید.»
سکوت شب در شط معنا نداشت، برای آب شب و روزی در کار نیست، اروند همیشه در جریان است تا برساند جرعه آبی به گیاهی، کشاورزی...
احمد با کمک علی از کنار رود گذشتند و به خانه رسیدند. علی بعد از خداحافظی گفت؛ «فردا صبح ایشالله میام دنبالت.....
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_شب (قسمت چهارم)
#ورود_سگ_ممنوع
نور خورشید، از لای شاخه های نخل ها، روی دست علی که داشت زنگ خانه احمد را فشار می داد افتاده بود. پس از چند دقیقه، احمد آمد و با هم به طرف قراری که گذاشته بودند به راه افتادند.
بیشتر کارگرها آمده بودند. جمعیت روبه روی ساختمان اداری پالایشگاه که با سنگ های سفید و دانه های ریز سیاه، نما شده بود، نشسته بودند.
سید مجتبی از پله های ورودی محوطه بالا رفت. در پله سوم ایستاد، رو به کارگرها کرد و گفت؛
«ما مسلمانیم. قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست.
مهندس انگلیسی باید بیاید اینجا و جلو جمع از برادر ما معذرت خواهی کند. اگر این کار را نکند؛ عین کتکی را که زده به او می زنیم. عین جراحتی که وارد کرده به او وارد می کنیم...
تمام تحقیرها و بد رفتاری ها، به خصوص آن تابلو و کتک زدن احمد، از جلو چشم هایشان عبور کرد. از صحبت های سید مجتبی گذشتند و به طرف ساختمان هجوم بردند در همین میان علی گفت؛
- اتاق مهندس انگلیسی کجاست؟
احمد که ورم صورتش تازه خوابیده بود گفت؛ «دنبالم بیاید...»
مهندس به گوشه اتاق رفته و رنگ از رخسارش پریده بود. با زبانی دست و پا شکسته که می لرزید، پشت سر هم معذرت خواهی می کرد. اما فایده ای نداشت، در و پنجره و شیشه ها را شکستند و وارد شدند....
در همین لحظه آژیر خطر پالایشگاه به صدا درآمد و با رسیدن مامورها، چند نفر دستگیر شدند و مهندس به همرا آنها ساختمان را ترک کردند...
لنج روی موج های طلایی غروب اروند، مسافرش، سید مجتبی نواب صفوی را به طرف عراق و نجف اشرف می برد.
(پایان)
#عشق_آبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir