#داستان_شب (کوتاه)
#کمونیست
- جناب! زندان عمومی جا نیست!
- انفرادی چی؟
- اوناهم پره!
- انفرادیا رو دو نفره کنید. این رو هم ببرید انفرادی شماره ۳.
- چشم قربان.
از باز شدن صدای در بیدار شدم، پیرمردی لاغر اندام، با عمامه ای به سر وارد سلول شد، پتو را دور خودم پیچیدم و خوابیدم.
تازه به خواب عمیق رفته بودم، دستی را روی صورتم حس کردم، بیدار شدم و روی سکوی سیمانی که مثلا جای تخت بود نشستم، پیرمرد بالای سرم بود و گفت:
- آقای عزیز، نماز صبح شده، قضا نشه!
- من کمونیست هستم آقا! نماز نمی خونم اصلا!
- خیلی ببخشید، بدخواب شدید، مرا عفو کنید.
اخم کردم و بدون این که جوابی بدهم دراز کشیدم، اما خوابم نبرد، چند دقیقه بعد با صدای صوت دلنشین و آرام بخشی که فکر کنم قرآن بود، به خواب رفتم.
ساعتی بعد بیدار شدم، تا آقا مرا دید با لبخند گفت:
- بابت صبح بازم معذرت میخام، بدخواب شدید.
از روی سکو پایین آمدم و گفتم:
- آقا دیگه کافیه! خواهش می کنم. شما بفرمایید بالای سکو!
- نه! شما زودتر زندانی شدید، سختی بیشتری کشیدید، حقِ شماست!
چند روز بعد پیرمرد را بردند، به صحبت ها و لبخند مهربانش عادت کرده بودم، دلم خیلی گرفته بود که سرباز غذا آورد و پرسیدم:
- پیرمرد سید کی بود؟
- دستغیب، دستغیب شیرازی.
همانطور که مامور زندان می رفت زیر لب گفتم:
- دستغیب نه آقای دستغیب، آقای دستغیب شیرازی.
✍️ عشق_آبادی
✨ اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir