🍃بِسْمِ رَبِّ الّشُّهَداءِ وَالْصِّدّیقینْ🍃
اینجا قرارگاهِ مجازے ما 📲براے آشنایے و هم پیمان شدن با شهداست!
🌸 @dehghan_amiri20
براے خدایے شدن باید شهدایے شد...🕊
📜زیباترین روایتها از زبانِ همرزماے شهید🇮🇷
📚خاطراتے شنیدنے از دوران کودکے و نوجوانے تا شــہــادت از زبان خانواده و نزدیکان شهید🌹
#پروفایلِ_شهدایـــے🕊
#وصـیتنامـهے_شهـدا📝
#سخنانِ_بزرگـان📜
با ذکرِ صلوات وارد شوید📿🌱
http://eitaa.com/joinchat/860618756C693fe2563b
بـِــسْـمِ رَبــِّ الـْـشُّهَـدا🌹
♦|••کـانـال شــهیـد مـحـمـد هـادے ذوالـفـقـاری••|
❤️ مطمئناً شما #دعوت شده اید! ❤️
◾کانالے مناسب برای فالیت های #فرهنگی✌️🏻
🔷#پـروفایـل هـاے مـذهبـے و با کیـفیـت
(کلمه پروفایل رو در کانال سرچ کنید)
🔸 زنـدگے نـامه شـهـدا📗
🔺 عـکس نوشـته جمـله های شـهـدا📝
🍃✨🍃✨🍃 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ShahidMohammadHadizolfaghari
سلااااااااااااام مهربونای من😍
امیدوارم بتونید یه بار دیگه آینده شهرتون رو رقم بزنید
با تبریک زیااااااد به رای اولیامون و همچنین خداقوت به همتون که میدونم امروز دوباره حماسه میشه😍
عکسای خودتون رو از رای دادن هاتون بفرستین واسمون تا همه همه بدونن جوون انقلابی از کرونا ترسی نداره ✋اونایی ک میترسن آقازاده هایی هستن که نازپرورده هستن😂😏
دشمن رو زیر پا نه زیر یک بند انگشت له کنید با رای دادن
عکس یادتون نره 🦋🌸❤️😍
@Fateme_h18
#شهید_گنجی
خطاب به #شهید_آوینی گفت:
حاج مرتضی..!
دیگه باب شهادت هم بسته شد..
#شهید_آوینی در جواب گفت:
نه برادر
شهادت لباس تڪسایزی است
که باید تن آدم به اندازه آن در آید
هروقت به سایز این لباسِ تڪسایز درآمدی..
پرواز میڪنی..مطمئن باش..
✨✨از چادرم تا شهادت✨✨
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@Witness