فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین فهمیده ها در ایام کرونایی و چهار دهه بعد از انقلاب✌️
راه ما راه حسین است....حسین است...حسین❤️
(کتاب ذوالفقار)
این کتاب بخشی از خاطرات علمدار حرم و ذوالفقار سید علی{سپهبد شهید سردار حاج قاسم سلیمانی} است.
برشی از متن کتاب:
با احمد خیلی رفیق بودیم. نمیدانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم. همیشه در ذهنم این بود که چطوری دوست داشتنمو بهش اثبات کنم. فکر میکردم بهترین چیزی که میتواند این را ثابت کند این است که یکی از کلیه هایم را به احمد بدهم.وقتی احمد در جمع ما بود تداعی همه زندگی مان را میکرد، هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد میدیدیم، خرازی را در احمد میدیدیم. زین الدین را هم در احمد میدیدیم...
《بخشی از خاطرات شهید راه ولایت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی》
@witness
توی اروپا حداقل 500 مقاله معتبر وجود داره که گفتن قرآن در پزشکی حرف هایی برای گفتن دارد.
اونوقت اینجا طرف دینی و زیست شناسی رو شهریور ماه با تک ماده قبول شده اخرشم ترک تحصیل کرده،اومده نوشته اسلام در مقابل کرونا زانو زد!
لطفا بیماری کرونا رو به هدف شومی که دارید گره نزنید.
#گوشه_نشین
@Witness
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#حسینم
ما نوکریَت را به دو عالم ندهیم
تا چشم حسودان جهان کور شود..!
#ایهاالارباب
#گوشه_نشین
@Witness
#پارت212
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد...
آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.
بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده... انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه...
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه...
–همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه...
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن...
حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم.
بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم.
من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم.
دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم.
چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود.
بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
#پارت213
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم.
همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت:
–میوه پوست می کنی؟
–بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
گرفت وتشکر کرد و گفت:
–بده من براتون پوست می کنم.
–فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم.
چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت:
–خودتم بخور.
–حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکهی دیگری به طرفش گرفتم.
–از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.
از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم:
–بگیر.
باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد.
–مادرش خنده ایی کرد و گفت:
–حالا من هر دفعه که شمال میرفتیم پوست میکندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست.
آرش خندید و گفت:
–آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد:
–ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من...
حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم:
–آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم.
بعد از خوردن میوه ارش گفت:
– راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم:
–خیلی قشنگه...
بعد از چند دقیقه پرسیدم:
چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟
نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟
–خسته شدی؟
–نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم.
بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه.
زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم.
آرش گفت:
–باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا.
هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
–دختر تو نپختی توی اون چادر؟
–چرا خیلی گرمه.
–آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت:
–بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه.
کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس.
مادر ارش هم دنبال ما میآمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟
باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.
بوی دریا میآمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم.
نگاهی به آرش انداختم وگفتم:
–اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.
هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود.
–هوای این سمت ویلا خنک تره...
–آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید:
– قدم بزنیم؟
با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم:
–اگه تو خسته نیستی من از خدامه.
نگاه مهربانی نثارم کرد.
–مگه باتو بودن خستگی داره...
لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم.
کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت:
–روی شنها بشینیم؟
–اهوم.
او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم.
گوشیاش را از جیبش درآورد.
–یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم.
نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت.
با صدای زنگ گوشیاش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد.
–امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم.
حرفش که تمام شدگفت:
–راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه.
به طرف ویلا پاتندکردیم.
–آرش مسابقه بدیم؟
–برو بابا عمرا تو به من برسی.
–چیه فکرکردی یوسین بولتی؟
–اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم.
–اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته.
دوما: واسه یه خانم کُری نخون.
اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم،
دوما...
–ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟
بعد خم شد به حالت دو، گفت:
–یک، دو، سه...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness