صدای پای رمضان 💫
آرام آرام به گوش میرسد✨
دستهای خالیمان✨
دستاویزدلهای پاکتان♥️
مارادرروزهای آخرشعبان🌙
نه به بهای لياقت،
بلکه به رسم رفاقت،
اول حلال و بعد دعاکنید...🙏
اطاعاتتون قبول🙏
التماس دعا 🙏
@Witness
#یک_کلام_حرف_حساب …
#مثلالماس🌸🍃
{ #بانوجان ؟؟ معنای حیاراکه نفهمی… حتی چادر هم تو را باحیا نخواهد کرد ...}
.
●| #چادر یعنی : آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : انچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : انچه زهرا بایک دستش اوراگرفت که ازسرش نیفتدوبایک دستش کمربند علی راگرفت که اورا نبرند،و اگر قرار بود فقط یکی ازین دو را میگرفت حتما #چادر بود…
.
●| #چادر یعنی : نگرانی فاطمه برای بعداز مرگش که علی تابوت های مدینه بدن نماهستندبرای من فکری بکن……
.
●| #چادر یعنی : انچه ظهرعاشورا برسر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد……
.
●| #چادر یعنی : زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از ان نشد…
.
●| #چادر یعنی : حسین علیه السلام در لحظات اخر در گودال که فرمود:(حرامزاده ها) تا من زنده ام سراغ حرمم نروید…
.
●| #چادر یعنی : شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها……
.
●| #چادر یعنی : آرمان و هدف امثال شهید علی خلیلی که برای دفاع ازناموس شیعه شاهرگه حیاتش رازیرخنجر,داد ولی راضی به هتاکی به خواهران دینی اش نشد...
.
●| #چادر یعنی : دست و پا گیر بودن…دست وپاگیره بی بند و باری!
@Witness
امامِـ زمان
دنبالـ رفیق میگردھ...
این جملہ را کسے میگویدڪهباایشانمراودهومعاشرت
داشته....
+رجبعلیخیاط
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness
هدایت شده از °•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً
كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ،
وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
💛 دعای سلامتی 💛
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
@Witness
التماس دعا🌸🦋❤️
هدایت شده از °•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
#پارت343
نفسش را بیرون داد.
–مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم.
–معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرابهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو میشناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت. نشستی جای خدا قضاوت میکنی. چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
–نمیدونم چرا همه از صبوری من سواستفاده میکنن. چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت.
–با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند.
با گریه گفتم:
–فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم.
به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط میخواستم از آنجا دور شوم.
بعد ازچند دقیقه شمارهاش روی گوشی ام افتاد. شمارهی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو.
چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. میتوانی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد.
–الو..
تارهای صوتیاش رعشه به جانم انداخت.
–راحیل کجایی؟
آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم:
–تو ماشینم. دارم میرم خونه.
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید:
–دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحتتر حرفم را بزنم.
–اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم.
–راحیل باید با هم حرف بزنیم.
–حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم.
راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم.
–آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.....★♥️★....
@Witness
#پارت344
راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت:
–بشین هر جا میخوای بری میرسونمت. حرفش دیوانهام کرد. با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم:
–نگه دار...
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
–چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم. نمیدانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچهایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
–خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟
همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود.
بااسترس گفتم:
–خانم زود باشید الان دربسته میشه.
همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
–ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم.
بی خیالیاش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچهام را به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند.
درآن شلوغی قطار با آن بچهی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقبتر بردند.
با صدای بلند گفتم:
–من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
– خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمیفهمیدم چه می گوید.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
–بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
–اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
–بله، بچش رو داد من براش بیارم.
–اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مانده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقهایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت:
–دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@Witness