#داستانک
◀️ تخم مرغ ▶️
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری
🌱 @Witness 🌱
#داستانک
🤔دیدن یا نگاه کردن؟
📱لبه ی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم که باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق تو افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم که باصدای تق تق کفش و خنده های چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد 😅
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو بلند کرد😉
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم، میخکوب شدم به بیلبوردی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»
خوب گرفتم مطلبو...
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشماتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم و سرمو انداختم پایین..
@Witness