eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
466 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۱ گوشیم زنگ خورد... پشت خط:هانیه... آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم... دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم... پیام داد: +معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟! جوابشو ندادم... بازم پیام داد: +زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم... بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام... گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم... صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم... تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم: -بله؟؟؟😒 صدای آشنایی گفت: -سلام دخترم. -سلام. -حالت خوبه. -ممنونم!!!! -شناختی؟ -صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟! -خانم صبوری هستم! چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم: -إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟ -الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟ -نه نیستن خونه... -برای امر خیری مزاحم شدم! خندمو کنترل کردم و گفتم: -تشریف ندارن. -خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم. -بله چشم. -ممنون عزیز.خدانگهدار. گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!! زنگ زدم مامان... بوق اول بوق دوم... -جانم؟؟ -سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟ -سلام عزیزم چخبره!!! -مهناز خانم زنگ زده بود. -إ جدی؟ -کی میای؟ -پشت درم. گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در. درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم: -مامان مهناز خانم زنگ زده بود... مامان خندید گفت: -دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟ -یه بار گفتی زنگ زده دیگه! تلفن دستم بود گفتم: -بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن! مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت: -حقا که دختر منی!!! بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده... مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود... و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۲ گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم... حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم... امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!! امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟ زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم: -پاشوووو آبجیت داره عروس میشه! یهو غیرتی شد بلند شد گفت: -چه غلطا؟با اجازه ی کی؟ -اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!! با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد: -زهرا؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -بیا تلفن کارت داره!!! از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم: -کیه؟؟؟؟ -دوستته... اخمام رفت تو هم و گفتم: -دوستم؟؟؟ -آره میگه اسمش هانیه س... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
سادات بانو: 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۳ نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!! با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم: -بله؟؟؟ هانیه با مکث ادامه داد... -چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟ -چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش... -نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... تلفن رو قطع کرد... صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد... تلفونو گذاشتم سرجاش... امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟ -هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم... رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه... معنی حرف هانیه یعنی چی... +نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!! خدا به خیر کنه... مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم... مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟ -هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!! مامان بغلم کردو گفت: -عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره... -نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره... -نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو... با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۴ صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم... بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه... از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود... مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود... رفتم کنارش و گفتم: -سلام مامانم... -سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه... -چشم! دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم... مامان رو به من گفت: -دخترم؟؟ -جونم؟ -بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم... بعد دوتاییمون خندیدیم... من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید... -کی برمیگردی؟ -زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا... -بگو بیاد قدمش رو چشم... بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه... حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود... از مامان خداحافظی کردم و رفتم: من_سلام خواهری... نیلوفر_سلام عروس خانم! خندیدم و گفتم: -حالا بزار عروس بشم بعد... راه افتادیم و راهی بازار شدیم... نیلوفر ادامه داد: -خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟ -نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه... -اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!! خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم: -نیلوفر؟؟؟؟ -جونم؟؟؟ -یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و.... -خب؟؟ -یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟ نیلوفر لبخندی زدو گفت: -آره عزیزم... -نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر... -دیدی حالا به هم رسیدین... لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم: -نیلو... -چی شده؟؟؟ -دیروز هانیه زنگ زد خونمون... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۵ من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون... چشماش گرد شدو گفت: -هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟ بغضم و قورت دادم و گفتم: -نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم... -عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته... -نیلو.. نیلو...نیلووو.. -چیه؟؟؟ -امشب تازه آغاز بدبختی های منه... -این چه حرفیه؟؟؟ -نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه... -چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه... -نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه... -ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟ بغض کردم و گفتم: -دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم... نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت: -زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!! خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم... نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت: -زهرا زهرا بدو بیا اینجا... -جونم؟؟؟ -وایسا کنارش ببینم! ایستادم... نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم... یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود... من_عالیه... خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه... خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم... بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه... من_سلام مامانم مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی... نیلو_سلام خاله! مامان_سلام عزیزم خوش اومدی... با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم... امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود... خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۶ ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر... بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت: -یواش دختر ترسیدم!!! امیرحسین_هووله هووول. یه دونه زدم تو سرش گفتم: -ساکت شو... دوباره آیفون زنگ زد... من_خب یکی درو باز کنه!!!! مامان خندیدو گفت: -حقا که همگی هولید... مامان درو باز ڪرد... من_کی بود؟؟؟ بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت: -منم!!! مامان_عممه!!! امیرحسین_زن منه!!! بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!! مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان... بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه: شروع کرد سلام علیک گرم... مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی... من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه... مامان خندیدو گفت: -بفرمایین خواهش میکنم... مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه... صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل... بابا_خوش اومدین بفرمایین... آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما... بابا_علی آقا بفرمایین... بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم... علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت: -بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره... -ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین... -خواهش میکنم زحمتی نبود... بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم... من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم... آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد... مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟ مامان_بله ایشون هم اومدن... مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۷ مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن... وخلاصه همگی دور هم نشستن... بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت: -وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟ داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!! مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟ بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون... اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت: -ممنونم... -نوش جان... بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین... یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت: -خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب... مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد... آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم... بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن... مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده... همگی زدیم زیر خنده... مامان_پس مبارکه... همگی گفتن مبارکه... بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید... شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و... خلاصه منو علی به هم رسیدیم... قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم... مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند... خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۸ یکشنبه: سه روز هست که از نامزدی ما گذشته... توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود... خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره... توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!! توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!! عجیب بود...!!! بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود! من_الو جانم؟ علی_سلام خانم...خوبی؟؟ -مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟ -همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟ -نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم... -چقدر طول میکشه تموم شه؟؟ -چیزی نمونده چطور؟؟ -میخواستم بریم بیرون... یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم: -کجا؟؟؟؟ -حالا یه جایی میریم دیگه... -باشه قبول... -پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا... -فعلا عزیزم. تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم... تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد... مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته... از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون... علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود... براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاد شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم... علی_سلام خانم خانما... لبخندی زدم و گفتم: -سلام... -خوبی؟؟؟ -خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟ -ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!! خندیدم و گفتم: -اذیت نکن بگو... -چشم بزار برسیم میگم... خندیدم و گفتم: -باشه منتظر میمونم! نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ... من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست... علی فقط نگاهم کرد... رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
سادات بانو: 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۹ طبقه ی چهارم که رسیدیم... روکردم به علی و گفتم: -علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟ علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!! دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم... من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!! -زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!! دوتایی زدیم زیر خنده... من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت... علی خندید و گفت: -ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!! خندیدم چشمامو بستم و گفتم: -آخه این چه کاریه!!!! بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم: -ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟ -دیگه بماااااند!!!! دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود... داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم... علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن... چشمامو بستم و آرزو کردم... +خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم... علی_خب خانمی بسه کیکو ببر... خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید... علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد... -اصل تولد؟؟؟ یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت: -کادو!! -علی!!!این چه کاریه... جعبه رو داد دستم و گفت: -بازش کن... -علی آخه این چه کاریه... بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود! -واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!! -قابلتو نداره خانمم... یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید... خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله... برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
سادات بانو: 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۰ سکوتو شکستم و گفتم: -علی؟؟؟ -جانم؟؟؟ -میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که مال هم باشیم... -چه آرزوی قشنگی... -میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟ -چه آرزویی؟؟ -آرزو کردم که مال هم بمونیم... علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد... علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟ -اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم... یک دفعه ماشین ترمز زد!!! من_چی شد!!!؟؟ علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون... من_علی جان چی شد؟؟ تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت: -هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن... تکیه دادم به صندلی و گفتم: -امیدوارم... نگاهم کرد... علی_زهرا؟؟؟ -بله؟؟؟ -هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم... دستمو گرفت و گفت: -توکل به خدا... بعد هم راه افتادیم به طرف خونه... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
سادات بانو: 🍎 💠 -۵۲ کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بیفتیم سمت خونه! کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت: -مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین... نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت: -البته اگر به پای هم بمونین... بعد هم خندیدو رفت... نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد... نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم... کیفمو گذاشتم و سریع دویدم دنبال هانیه... نیلوفر صدام زد: -زهرا!!!!! بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش... من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم... فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم... برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت: -میشنوم؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم: -معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟ -باید بگم؟؟؟ -هانیه ما باهم دوستیم... -دوست بودیم... -هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی... لبشو گزید بغضی کرد و گفت: -نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره... اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش... من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی... -زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه... -هانیه تو دیوونه ای! -بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!! بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت... خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد... نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو... زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد... بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه... ادامه دارد... نویسنده👈 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍎 💠 ۵۳ گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر... من_بله؟؟؟ -سلام عزیزم خوبی؟؟؟ -خوبم تو خوبی؟ -دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟ -خداروشکر.توخوبی؟ -منم خوبم.زهرا؟ -بله؟؟ -بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -حرف های همیشگی... -بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم. -قربونت برم. -خدانکنه میبینمت.فعلا -فعلا. تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم... اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده... +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم! لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم... گوشیم زنگ خورد پشت خط علی... من_سلام. علی_سلام خانمی. -خوبی؟ -خوبم شما خوبی؟؟؟ -ممنون چه خبر؟ -سلامتی چیکار میکنی؟؟ -مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه! -پس برو مزاحمت نمیشم. -مراحمی. -برو بعدا زنگ میزنم. -باشه عزیزم. -فعلا. تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم... اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم... +زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه... +من روتو خط میکشم... حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم... اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره... ادامه دارد... نویسنده👈 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness