💌ما تعدادی از این جمله های امام زمانمون رو جمع آوری کردیم
و
در ۱۰پاکت نامه گذاشتیم🥺🥺
📨بین شماره ۱تا ۱۰،یک شماره رو انتخاب کن ،
💌در پیام بعد شما ۱۰نامه مختلف با لینک مخصوص به خودش رو میبینی
📧لینک اون شماره رو بزن و تمبر روی نامه رو فشار بده، تا نامه برات باز بشه
ببین حضرت مهدی علیه السلام چی بهت گفتن🌹🌹
جملت رو بخون😭😭 چند دقیقه در سکوت فکر کن🥺
✉️و بعد یک کاغذ بردار
جمله امام خوبی ها،حضرت مهدی علیه السلام رو روش بنویس
و پایینش حس خوبت رو بنویس
✅و یک قول به ایشون بده (میتونه انجام یک کار خوب یا تصمیم به ترک یک کار بد باشه)
چون هر نامه ای یک جوابی داره
💌✉️نامه ارزشمندت رو همیشه نگه دار و هر از گاهی بهش سر بزن💌✉️
https://digipostal.ir/cjxbm54نامه اول
https://digipostal.ir/ctnn8a2 نامه دوم
https://digipostal.ir/cv8z56j نامه سوم
https://digipostal.ir/creb7fy نامه چهارم
https://digipostal.ir/cma9l8w نامه پنجم
https://digipostal.ir/ca5dd4w نامه ششم
https://digipostal.ir/czciwwq نامه هفتم
https://digipostal.ir/chhyk3h نامه هشتم
https://digipostal.ir/ctb73p9 نامه نهم
https://digipostal.ir/c2errs1 نامه دهم
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💠 #خانوما_بخونید
👈اميرمؤمنان امام علۍ عليه السلام :
بهترين #زنان شما #پنج دسته اند.
گفتند: آن پنج دسته ڪدامند؟
حضرت فرمود:
① زنان ساده و بى آلايش،
② زنان دل رحم و خوش خو،
③ زنان هم دل و همراه،
④ زنى ڪه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد
⑤ زنى ڪه در نبود شوهرش از او دفاع ڪند؛
چنين زنى ڪارگزارى از ڪارگزاران خداوند است و ڪارگزار خدا هرگز خيانت نمى ورزد.
📘 ڪافی، جلد۵، ۳۲۵
🆔 @witness
هدایت شده از °•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً
كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ
اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ،
وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
💛 دعای سلامتی 💛
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
@Witness
التماس دعا🌸🦋❤️
هدایت شده از °•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
تا کی به تو از دور
سلامی برسانم
جان بی تو به لب آمده، ای پارهٔ جانم
@witness
#پارت307
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم.
قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت:
–نخیرنمیبخشه، نبخشیشها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دخترهی چشم سفید.
راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه.
اسرا اعتراض آمیز گفت:
–اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم.
–قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی.
سعیده باخنده گفت:
–توبهی گرگ مرگه.
اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت:
–چشم. دیگه تکرارنمیشه.
سعیده گفت:
–ولی من نمیبخشمت.
–حالا کی ازتوعذر خواهی کرد.
لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند.
اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت:
–خیلی خوب بابا معذرت.
–نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟
از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید.
سعیده گفت:
–خب بابا چون بندهی خدا هستی میبخشمت.
همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع. من هم قبول کردم و حرفی نزدم.
برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم. بعد بهانهها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد.
نمیدانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد. لابد به خاطر قضیهی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمیخواهم در کارهایم دخالت کند. ولی فقط خدا میدانست که چقدر به او احتیاج داشتم.
یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم. البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت:
–راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید.
از کارهایش هم خندهام میگرفت هم ترسم بیشتر میشد.
همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت:
–راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه. درسته؟
مادر با ناراحتی گفت:
–سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته.
اسرا گفت:
–البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد.
مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت:
–به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید.
اسرا خندید و گفت:
–ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه. یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت. شبیهه داعشیها هم نبود.
یا دفعهی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه.
اسرا خندید و گفت:
–ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف میکنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به...
در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم:
–اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه.
–نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا...
دستم را به علامت سکوت بردم بالا.
–باشه قبول. بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست.
سعیده خندید و گفت:
–اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته. احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده. بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد.
مادر گفت:
–بچهها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها.
سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت:
–خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟
همه خندیدیم.
به خانه که رسیدیم اسرا گفت:
–به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–اینو ببین، انگار سیزده بدره.
مادر گفت:
–فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس میبرمش
@Witness
#پارت308
سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–نه ملکه بزرگوار، خالهی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش میکنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان.
مادر دست سعیده را گرفت:
–پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو میکنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه.
سعیده چشمکی زد و گفت:
–معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره.
اسرا با شنیدن این حرف اخمهایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت.
یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند.
روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه مینشستم و درس میخواندم تا ساعت امتحانم برسد.
بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم.
گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده:
–خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت.
فوری به سعیده زنگ زدم.
–قضیه چیه سعیده.
– قبلا برنامه امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من میپرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه.
–در مورد چی سعیده؟
–چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه.
–نه بابا، فکر نکنم. خواهرش میگفت خودش روش نمیشه.
–چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته.
گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است.
با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم.
به طرفم قدم برداشت. به یک قدمیام که رسید سلام کرد.
مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشگی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. بچهاش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف.
نمیدانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
با شرمندگی گفت:
–میخواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد.
–بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو میگیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم.
همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت:
–راحیل میدونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد:
فکر میکردم عشق و علاقت بیشتر از...
با جدیت و تحکم گفتم:
–دروغه،
–پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون میگفت...
با اخم گفتم:
–اون نامزدم نیست.
با نگاهش چشمهایم را کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم:
– باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بیارزش شدن نتیجهی دیگهایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانوادهاش و بچهی برادرش احساس وظیفهی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغدیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقههام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو میشناسم که از خانوادشون، بچههاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن.
رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت:
همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشمهام زل زد.
–میخوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد:
–من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد.
–راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه.
بعد اشاره کرد به دخترش و گفت:
–همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمیشنوه. اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت.
برای لحظهایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بیتفاوت باشم. نگاه مبهوتی به بچهاش انداختم و گفتم:
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
@Witness
#پارت309
–چرا؟
–دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمیکردم و همه چی میخوردم. گاهی سیگارم میکشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه.
–چه داروهایی؟
–خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش امد و من رو به بیمارستان رسوند.
وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس امدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست در صد از ماهیچههای قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده.
آن لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته است. خیلی دلم میخواست از حال او بدانم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بیرحمانه حرفی از او نمیزد.
–اینارو برات تعریف کردم که خواستهام رو بهت بگم، مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگاهم کرد.
–باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو...
نخواستم دیگر بشنوم. از این همه خودخواهیاش رنجیدم. حرفش را بریدم و گفتم:
–من کسی رو نفرین نکردم. انشاالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جایم بلند شدم.
–من باید برم.
او هم بلند شد و گفت:
–میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم...
–میام.
دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، در آغوش مادرش نگاهم میکرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمیتوانست حرف بزند، دلم ریش شد. با حس ترحمی که در دلم ایجاد شده بود پرسیدم:
–چه رشتهایی درس خوندی؟
–مدیریت چطور؟
–واقعا؟
ایستاد و نگاهم کرد.
–منظورت چیه؟
–هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه.
بی تفاوت گفت:
–چهربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره...
–تاحالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش.
دوباره به طرف در خروج راه افتاد.
–فکر نکنم، چطور؟
–مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمیکرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمینوشت. به نظرم رفتارامونم همینطوری هستن. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفثاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت:
–راحیل ول کن، من امدم اینجا که فقط ازت بخوام من رو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفها بزنه، همون برامون بسه.
ناخواسته پرسیدم:
–اون ازت خواست که بیایی؟
در جوابم فقط به قدمهایش کمی سرعت داد.
همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد.
بی اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم:
–این... اینجا... چیکار میکنه؟
مژگان به طرفم چرخید و گفت:
–داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد.
قبل از آن که حرفی بزنم کمیل روبرویم ظاهر شد و با جذبهی خاص خودش، بی توجه به مژگان گفت:
–راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتون هستم.
مات مانده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهایش جا خوش کرده بود مرا به خود آورد.
بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین را برایم باز کرد.موقع سوار شدن دیدم که هر سهی آنها به ما چشم دوختهاند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness