eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
466 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر نصف عراق دست داعش بودمردم ایران رفتند 😂😂😂😂 چی فکر کردی راجع به ما؟😂😂😂😂
﴿ریحانة❀الـحـُسیـنـ❥﴾: بابا گریه امونمو بریده... جونم به لب رسیده...💔 🖤🥀
یا رقیه خاتون گر دخترکی پیش پدر نازکند گره ی کرببلای همه را باز کند😭
اصلا رقیه نه، مثلا دختر خودت یڪ شب میان ڪوچه بخوابد چه میشود؟!😭
آغاز رمان جدید...💕👇
🍎 💠 ۱ کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... ... نویسنده این متن👆: 💠 ‌ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness
🍎 💠 ۲ تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ ] چندروزی است که تا می‌شنوم حرفش‌را اربعین...کرب‌وَبلا...این دل‌ من می‌ریزد..! 💔
♥️ اول بہ دست خالے من یڪ نگاه ڪن ...  درمانده را اگر دلت آمد جواب ڪن...
این محرم گریه کم کردم برایت یاحسین این دوچشمم نه،سرم گرددفدایت یاحسین قول جبران داده ام آقا اگر دعوت کنی اربعین جان میدهم حتما به پایت یا حسین @Watness