eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
470 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ ... احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. 🌷 @Witness
تبادلـــاتــــ🌸
هرآنچه باید بدانیم.. ــــــــــــــــ 🚩 پاسخ شبهات فضای مجازی👇 🔵کانال الحقائق https://eitaa.com/Alhaqayeq
|شَہیـٓدْزٰآدهِ| 😍 دغدغه های یکـــ دهـه هـشـتادی بدو بیاااااا عاشقانه شاعرانه عارفانه دلبرانه امامانه تعمقانه شهیدانه مهربانانه تکسانه بسیجانه ...دَرِایٓن‌ْ خٰانِه‌بِ‌اُمـٓیدِتـُوبـٰآزْهَسٓتْ‌هَنـــٓوز!.. وَمَنْـــ♡ـتــو‌راچِـــ••شــٓمْ‌دَر‌راهــَم... 🌈❤️♡✓°•|بُدووووو|•°✓♡❤️🌈 @Shahid_zadeh https://eitaa.com/Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... عشق یعنی من انتخاب میکنم چه کسی ویرانم کند...♡♡♡ نهایت‌مردانگی‌این‌است‌...كِ‌حواست‌‌به #فرشته‌ای‌...كِ‌خدا‌دستت‌داده‌باشی،،...°• اگه مردی بیا تو کانالم... کانال ی دهه هشتادی... نامردا نیان... #نه_صرفا_جنس... روایت‌دلتنگی‌هایم‌است...👇 #شہیدزادہ https://eitaa.com/Shahidzadeh
💚 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💚 بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 💛 دعای سلامتی 💛 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا @Witness التماس دعا🌸🦋❤️
بابام فقط در دو حالت اجازه‌ی تعویض کانال تلویزیون رو میده یکی وقتی تبلیغ عالیس رو میذاره یکی وقتی حسن روحانی رو نشون میده @Witness
💟گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند.😕 سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ☹️ 💟⇐ما هم اذیتشان می‌کردیم😌. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👟 یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم😜 💟⇐صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😁 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟😛» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد اما این همه ماجرا نبود. 💟⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست:😒 «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد»😁😂 @Witness
💔 بریم نماز... شاید اجل فرصت نداد نماز بخونیم... ... @Witness
💔 ‏دستان قلم شده گواهی میداد دلداده روضه های سقا شده‌ای... ... @Witness
💔 نقل می‌کند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه می‌کرد و به همراهش می‌گفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش می‌گفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار می‌کرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله می‌کنند. انگشترم را هم به آن‌ها بخشیدم. راوی: سرهنگ حمزه‌ای ... @Witness
💔 هنر داری، جگر داری، قمر داری، پسر داری تو آن ماهی که دامانی به حق، ماه آفرین داری تو هم ام الادب هستی و هم ام البنین هستی ارادت‌های دیرین بر امیرالمومنین داری ... @Witness
💔 همان نرمه خاکی است که در به جامه ها میگرفت و از ، غبار مےبرد... ... @Witness
🌷🍃 🍃 پدر صورت پسر را بوسید گفت: تا کی میخوای بری جبهه؟ پسرخندید و گفت: قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا! پدر:قول دادے ها...! و پسر، سر قولش "جان" داد:) .. •|🕊@Witness
🍃🕌 چه ڪسے گفت ••| 🗣 ڪه در عالم بالاست بهشت ؟ دل من دید همینجاست ، همین تڪه ے دنیاست بهشت ••| ☺️ 🍃🕌 @Witness
🌷🍃 🍃 ...🌸 چهارروز به برگشتنش مانده بود چهارروز به خواستگاری رفتن برایش چهارروز به لباس سپید پوشیدن برایش .. مادر وقتی خبر شهادتم را می شنوید خوشحال شوید سپید برتن کنید که فرزندتان پا جا پای گذاشت بالاتر از شهادت نیست •|🕊@Witness
🌿🌼••| چون قرار همه با حضرت آقا جمعه است👥•| همه‌ی دلخوشی هفته ما با جمعه است😍•| منجی ما به خداوند قسم آمدنیست☝️•| یوسف گم شده ای اهل حرم آمدنیست🌤•| @Witness
🌷🍃 🍃 بدن های مطهرشان را برد[😔] تا دنـیـــا‌ مـا را بــا خـود نـَبــَرَد[💔] کجـاے کـاریم رفیــق‼️ •|🕊|@Witness
•🖤• | آنقدر |فاطِمہ| هستی که نداری حرمی...! @Witness
[• 📚 •] ♥️•• دخٺرڪ از پنجره بیرون را نگاه کرد. آفٺــاب با گـل هاے درخــشـاݩ باغچـه حـرف میزد. ودرخـٺ بزرگــ با گنجشڪ هایے که دوسٺشــان داشت. نـاگهـاݩ صداے نازڪ نوزاد ‌با فـواره گنجشـڪ هاے روے درخـٺ پـر ڪشید.... درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @Witness
🍃💜🍃 💜🍃 🍃 دشمن ھر روز از یڪ رنگۍ میترسد👊🏻 ۱روز از لباس سبز سپاه •💚• ۱روز از لباس خاڪی بسیج •💖• ۱ روز سرخۍ خون شهید •🌷• ۱روز از جوھر آبـے انگشتمان •💠• ولـــ☝️ــــے از سیاهۍ چادر تو •🌹• هر روز به خود میلرزد •😰• 🍃♥️ @Witness
💓🍃 ‏دیشب ورق زدم صفحات کتاب را، خواندم هزار مرتبه این حرف ناب را: «باشم و یا نباشم اگر در میانتان، دست غریبه ها ندهید انقلاب را...» ‎
[• 😌☝️ •] 💧\• آن قطــره ڪه 🌊/• شد وصل به دریا مائیم 👇\• دل‌باخـته‌ی 😌/• علی و زهرا مائیم 🍀\• با لطف امام عصر(عج) 🌹/• تا روز ظهـور ✌️🏻\• پیروزترین ملت دنیا 🇮🇷/• مائیم ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• 📿 😍 (648)📸 ⛔️🙏 °•🦋•° @Witness
وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم. چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد. ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟ – کاش نمی گفتی منتظرش میمونی... ــ چرا؟ ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی، هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟ اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟ وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟ حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: – می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم. مادر همانطور که سمت تلفن می‌رفت. گفت: –فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه. باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم. از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود. مادر گفت: –آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم: – چی شده؟ مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت: –بچه گرمیش کرده. نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مادر گفتم: –منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده. سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد. ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت: – لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید. گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه. وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ; شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم: –ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت: – چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده. وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت: – لطف دارید شما. دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم: –شاید بیام یه سری بهش بزنم. گفت: – نه، زحمت نکشید. از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم. یعنی از دست من ناراحت بود. شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم. ــ چیه راحیل؟ – چیزی نیست؟ ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم. زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم. همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم. –مامان اینارو کی آورده اینجا؟ مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت: –مال سعیدس، گفت میاد میبره. –وا؟ خب ببره خونه ی خودشون. –مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا. –مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت. مادر سری تکان داد. –سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند. بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم. چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است. بلافاصله بعد از رفتن مادر دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد. بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم. بعد از سلام گفت: – ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلی‌ام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را با پسوند خانم صدا میزد. ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم. من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی... ✍ ... @Witness
سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از ته دل می کشید و قیافه ی متاسفی به خودش می گرفت. وقتی حرف هایم تمام شد، با تعجب گفتم: – تو دیگه چته؟ هی واسه من آه می‌کشی. –چیکار کنم دلم براش می‌سوزه. آخه این چه سرنوشتی بود برای این مرد. با تعجب گفتم: –مگه تو می دونی چشه؟ تو صورتم براق شدو گفت: – واقعا تو متوجه نمیشی؟ یا خودت رو زدی به اون راه؟ با حالت قهر گفتم: –سعیده؟ من گفتم بیای که اذیتم کنی؟ ــ اذیت چیه، بدبخت فلک زده، عاشقته، اونوقت این آرش خان بهش زنگ زده ازش خواسته با تو حرف بزنه و کمکش کنه، خوب بدبخت حق داره به این حال بیفته. با تعجب گفتم: – رو چه حسابی میگی؟ ــ تابلوئه دیگه دختر، با اون چیزایی که ازش تعریف کردی، با هدیه هایی که بهت داده، اون شعرها، اون رفتارها، اونم از کسی مثل کمیل که یک سال تو خونش بودی و یه نگاهت هم نکرده و حتی گاهی تا تو اونجا بودی حتی از اتاقش بیرون نمیومده. سرم را پایین انداختم. –آره خب، فقط این اواخر مهربونتر شده بود. ولی آخه دلیل نمیشه، خودش می گفت چون زحمت ریحانه رو زیاد کشیدم و براش مثل مادر بودم. خب میگم شاید ریحانه بهانه منو می‌گیره و باباش رو اذیت میکنه واسه اونه که اینجور داغونه. بعد زیر لبی گفتم کاش ازش می پرسیدم. بعد سرم را بالا آوردم و روبه سعیده گفتم: – شاید به خاطر نبود من، خسته میشه کارش زیاد شده نمیتونه زیاد به خودش برسه. سردی و ناراحتیشم واسه اینه که من سراغی ازشون نگرفتم. سعیده نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کردوگفت: – تو نیستی خواهرش که هست، تازه بچه، نصف روزم که مهد کودکه، اینا از خستگی نیست، از بی حوصلگیه، به خاطر اینه که میدون رو واسه رقیب خالی کرده. واسه اینه که مثل یه مرد نشسته تو رو هم راهنمایی کرده که برو باهاش ازدواج کن، چون فهمیده که تو هم بی رغبت نیستی نسبت به آرش. حالا تو هی قبول نکن. تو و آرش ناخواسته شکنجش کردید. اگه امروزم اصراری بهت نکرده که سوار ماشینش بشی برای این بوده که نمی خواسته با هم تنها باشید که دوباره آتیش زیر خاکسترش یه وقت شعله ور نشه. تو شک نکن وقتی بهش گفتی میخوای بری دیدن ریحانه و اونم محترمانه قبول نکرده نمی خواسته هر چی رشته، پنبه بشه، چون با خودش گفته این دختره دیگه مال یکی دیگس پس چرا باید همدیگه رو ببینیم. با تعجب گفتم: –چی میگی سعیده، من اصلا در حد کمیل نیستم. آخه کمیل چرا باید ... سعیده حرفم را بریدو گفت: – راحیل، یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداشتی؟ فکری کردم و گفتم: –خب، خیلی قبولش دارم، گاهی ازش مشورت می گرفتم توی بعضی مسائل کلی، یا مثلا خیلی دوست داشتم وقتی در مورد عرفان و ادبیات برام حرف میزد. یا دلم می خواست اون خط بنویسه و من بشینم و به حرکت دستهاش نگاه کنم. ولی هیچ وقت نمی تونم به این چیزهایی که تو گفتی فکر کنم. چون کمیل خیلی خوبه سعیده، اون کجا و من کجا. فکر نکنم اونم علاقه ایی بهم داشته باشه چون اگه اینطور بود حرفش رو میزد، یا به خواهرش می گفت که یه جوری بهم بگه... یا خواهرش به مادرم می گفت. سعیده کلافه گفت: –آخه مگه این آرش خان مهلت داد. بیچاره از کجا می دونست باید زود بجنبه و وقتش کمه. دیگه بعدشم نخواسته نامردی کنه و تو جواب دردو دل آرش بگه، برو بابا من خودم می خوامش، من نمی تونم باهاش صحبت کنم. شرایطشم یه جورایی به تو نمی خورد خب. اون یه بچه داره. همین یه مانع بزرگه. ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شاید چون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کرده‌ام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است. مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش می‌کند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقه‌ایی که باب میل هر دختریست. در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم. سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت: – ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول می کنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه. به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد. پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم: –شغل جدید خوش می‌گذره؟ خیلی باذوق گفت: –وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مردهست که خیلی بامزس. –خب. دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.) نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم. این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس. اونقدر التماس کردکه بالاخره قبول کرد. ✍ ... @Witness