eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
466 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
hadadian-milad-emam-javad-95-001.mp3
3.28M
💠 سرود بسیار زیبا ✍ ستاره بارونه 🎤🎤 حدادیان 🌺 میلاد #امام_جواد علیه السلام 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
4_214784618618946255.pdf
1.94M
دختران آفتاب امیر حسین بانکی بهزاد دانشگر محمد رضا رضایتمند ┄═• @witness
🍃🌕 ساعت خیلی وقته از نیمه شب شرعی رد شده بچه تر که بودم یه کتابخونه ی تو شهر بود که زنگ میزدیم و برامون سه تا کتاب میاورد منم عاشق کتابای یه بار تو عالم بچگی یه کتابشو خوندم که توش نوشته بود ساعت که از 12 شب رد میشه از ما بهترون میان بیرون 😰 همینجا یه میگم که کانال بیمه بشه اخه اسمشون اومد ✋ میخوام بگم: توی عالم بچگی ترسامون واقعی بود گریه هامون واقعی بود خشممون واقعی بود نفرتمون واقعی بود حالا اما ... احساسات، نوسانی و ممزوج شدن ... اگه ازمون بپرسن فلانی ساعت 1:55 دقیقه ی بامدادِ روز پنج شنبه چه احساسی داشتی باور کنین اگه بخوایم صادقانه بگیم حتی هم جوابگوی احساسمون نیست این روزا که همه چی در هم رفته که از حیث مستاصل بودنمون و خستگیمون از این دنیای پر از بلا و بدون 😞 داریم همش ظهور رو طلب میکنیم خودمونم میدونیم بار خطاها رو شونمونه شما کمتر من بیشتر ... ولی بازم میخوایم اومدنشو با همه ی وجود میخوایم راستی آقا! امروز که هیچکدوم از احساسامون واقعی نیست به نظرت اشکامون واقعیه ؟ احساس شکسته شدن قلبمون سر شهادت که هنوز سوزشش رو توی هر دو دهلیزش احساس میکنیم، واقعیه ؟ راستی ! خودمون واقعی ایم ؟ ما از خودمون جا نمونده باشیم ؟ از همون خودی که خلیفه ی فی الارضش کرد و فرمان سجده ی عالمیان به پاش رو داد ! اگه امروز آخرالزمان نیست پس کِیه؟ یکی میگه باور دارم که ظهورش نزدیکه دیگری میگه هنوز مونده تا پسر سایه ی پدر رو با تیر بزنه مونده تا نشونه ها بروز پیدا کنن آقا ! ما باور داریم که پرچم قراره از دست مبارک به دست شما برسه این باور که دیگه واقعیه ... شما ظهور نکنی ما مُردیم ... آخه میدونی؟ ذوالفقارمونو کشتنش :)💔 ما موندیم مثل یه که تیر میخوره و آروم سر جاش زانو میزنه تا زمان مرگش فرا برسه ما موندیم تو فاصله ی جانکاهِ شهادت عشقمون تا روز مرگمون و آه از این فاصله تر از زهر اگر که مابینش با تو روح امید تو بدن ما دمیده نشه 😭 عمرمون میشه تباه و خوابمون ناآروم تو معنوی همه ی مایی امام زمانم! دعا کن برام شاید لایق نباشم ولی ... دست کم فکر میکنم کردنم به تو واقعیه ... راستی ! دیگه چی واقعیه ؟ . . . کاش بودم :) @witness
🌸 تو جوادی همه‌ی خلق گدایان تواند... //٢١ _ میلاد آقا جوادالائمه(ع) 🎉🎈🎊 @Witness
سلام سلااام عیدکم مبروکم🌸🦋❤️☺️ بجز رمانی که برای شما رفقا قرار میدیم توی کانال دوستان زحمت می‌کشند و هر روز داستان‌ها و رمان‌هایی رو در قالب پی‌دی اف در اختیار تون میذارن اگر مایل باشین از این فایل‌ها استفاده کنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سرچ کنید تا فایل ها رو بتونید استفاده کنید روزتون بخیر و شادی😍❤️
‌‌『🌱 می‌گُفت؛ رفتی مَشَد بهِ خدمت آقا امام رضا بگو کھ جَوادت خیلی مَشتیہ بھ مُولا ツ @Witness
1_202267279.mp3
2.09M
همین آرزومه همینه مسیرم حسینی بمانم حسینی بمیرم💔 ❤️ 🎤 @Witness
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود. –راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم، کم کم برم جلوی در وایسم ، شلوغه می ترسم جا بمونم. تو کجا میری؟ ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه. ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟ با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم: ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد. بی قید گفت: –نه بابا من با آرش راحتم، خودت رو اذیت نکن. پوزخندی زدم. ــ بله می دونم. شما که کلا راحتید. میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟ صورتش را مچاله کردو گفت: ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا...من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم. ــ سعید رو دوست داری؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟ شانه ایی بالا انداختم. –نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که... ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح. بی مقدمه گفتم: ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی... حرفم را برید. – میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟ من و منی کردم و گفتم: ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی. ــ اونوقت چرا؟ ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد. اعتراض آمیزگفت: – توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون. ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند. نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه. ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری. سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسا نها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان. آهی کشیدوگفت: ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه. ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: – من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم. بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد. خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت: – مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت: –قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد. زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت: –دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟ موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است. خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است. حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست می‌آورند حساس هستند. دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود. این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش، دیگر طاقت نداشتم. توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم... ✍ ... @Witness