eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
465 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
امــروز عشق رو به دنیای اطرافتـ اضافهـ کن؛ یادت باشه! مهربونی هزینهـ ای ندارهـ😉🌈❤️ @witness
خواهر عزیزم که میگی می‌خوام آزاد باشم ☺ همه آزادی رو دوست داریم💚 ولی آزادی ما تا جایی هست که آزادی رو از بقیه نگیریم🚫 و گرنه دیگه اسمش آزادی نیست⚠ خواهر عزیزی که نوع پوششت رو آزادی میزاری...🤔 آیا اسیر کردن نگاه ،فکر و ذهنِ برادر هم وطنت آزادیه ⁉ آیا سرد شدن نگاه یک مرد به همسرش آزادیه⁉ آیا متلاشی کردن یک خانواده (هرچند ناخواسته) آزادیه⁉ آیا در آوردن اشک مادر شهیدی آزادیه ⁉ یا به گناه انداختن جوونی که زمینه ازدواج براش فراهم نیست آزادیه⁉ یا به خطر انداختن ایمان هم وطنت آزادیه⁉ آیا به خطر انداختن رشد و بالندگی یک کشور آزادیه⁉ آیا ....آیا....⁉ ⁉آیا سلب آزادی دیگران آزادیه⁉ @witness
ذهن مثبت....🌼 انرژی مثبت...🌸 زندگی مثبت....🌺 .🌟🔥.
《هر آنطور که فکر کنيد، همانطور خواهد شد》 ☺️😝 .🌵. .^_^.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿ديشب موقع خواب به خدا گفتم: بگير از من، هر آنچه تو را از من ميگيرد... 😇😇 ناگهان ندا آمد: گوشيتو بده... 😳😂 منم سريع رفتم زير پتو خروپف كردم... 😴😴 دوباره ندا آمد: ديگه حرف بیخود نزنيا...!!! 😠😡 گفتم: چشم😢 ✅ما ها میخوایم به همه کس عالم برسیم اما از هیچ کس و چیزی نگذریم. 🤐میخوایم با زندگی به سبک کامبیز روغن برسیم به هیکل رونی کلمن.😯 ❗️نمیشه که خواهره من باید از پله اول بگذری تا بری دوم و از دوم بگذری تا...آخرش. 🔰و مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ [۹] اونایی که پا رو دلشون گذاشتن بالا رفتن. 💖آخه سقف دل ما حیاط خونه خداست.💖
”٠•\♡🦋•°~ داشتیم کَم کَم سرخوش مَبعثْـــ می شدیم🌸🍃✨ که خبر آمد🎺🤚🏻 . . . حُسِینِ‌ابْنِ‌عَلي‌راهی شده🌙⛈(: @Witness
🌿🌙✨📿 اَلا بِذڬرِ اللہ تطمئِن القلۅب... خدا جۅن،مݩ فقط با تۅ آرۅممـ @Witness
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت: –برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق) پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود. شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم. لقمه‌ایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت: –بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد. –نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمه‌ی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفه‌ی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفه‌ی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت: –راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمه‌ی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود. دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمه‌ی دوم را گرفته بود چکید. بادیدن اشکهایم نی‌نی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش." امدکنارم نشست وگفت: –اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم: –خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا. دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد. –تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامه‌هات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد. –هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره. –چی بخره؟ –نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟ –اهوم، ولی زیادگرون نباشه. انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست. بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم: –چه مسابقه ی عادلانه‌ایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت. نان دیگری برداشت. –باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه. نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم. –این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت: –مگه با گاو طرفی؟ لپش را کشیدم و گفتم: –منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت: –باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگی‌ام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع. همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم: –جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نمونده‌ها. باید بری براشون بخری. من اصلانمی توانستم تند‌‌تند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت: –تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب می‌افتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمه‌ی اولم هم تمام نشده بود. نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت: –حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟ –خب بره آب بخوره. –قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما. با چشم هایم تایید کردم. با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکه‌ی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد. –من بُردم. من آخرین لقمه‌ام را در دهانم گذاشتم وگفتم: –منم بُردم. –نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا. لقمه ام را به زور قورت دادم: –واقعا مسابقه ی نفس گیری بود. –خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت. سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم: –این همه جون کَندم آخرشم باختم. از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت: –می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟ –ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای... سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست. –معدم پُرشد، خوابم گرفت. خمیازه ایی کشید و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش. ✍ @Witness
آن روز آرش مرا به خانه‌مان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم. در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم: –آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک. آرش گفت: –نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا. –پس منم بیام باهاتون دیگه... –نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمی‌‌آید. باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم. مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن دایی‌اش. زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید: –راحیل جان مامانت کدومه؟ من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفی‌اش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم: –به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟ –بی تفاوت به حرفم پرسید: –راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟ مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند. –یک هفته، چطور؟ –می خواهید چیکار کنید؟ –نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟ سرش را پایین انداخت. –آرش چیزی نگفته؟ –بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه. آهی کشید وگفت: –بیا بریم بشینیم. –نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن می‌گیرم پذیرایی می‌کنم. خانمی را نشانم داد. –اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی. –خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم. –پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا. هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی ‌اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم: –بدین من می برم داخل. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت: –نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه. ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت: –اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم. ظرفها را به فاطمه داد. –میرم بقیه‌اش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند. –اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم. خیلی آرام گفتم: –ممنون. "یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده". بابک چند باردیگر هم به بهانه‌های مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد. زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعه‌ی آخر که آمد گفتم: – زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره. زندایی نفس عمیقی کشید و گفت: –هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری. این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم: –منظورش چی بود؟ –فاطمه آهی کشید و گفت: –چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن. گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست. سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود. بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست. بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت. ✍ @Witness
تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم. چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم. فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خاله‌ی آرش خداحافظی کرد و رفت. آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید: – مادر، مژگان چرا رفت خونه‌ی پدرش؟ آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد: –چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن. استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم. –راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم. –چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم. مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت. هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشماره‌ایی را گرفت. –الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم. نگاهی به مادر‌شوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید: –چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت: –اون بچه یادگارکیارشمه مژگان. همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه... باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم. –راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟ فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم. مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد. برایش لیوان آبی بردم. –مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟ بادیدنم گریه‌اش شدت بیشتری گرفت. دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش می‌لرزیدند. ترسیدم. –مامان جان. چتون شد؟ آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد. –مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست. خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمی‌رفت. دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیه‌ی کارم را انجام دادم. بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریه‌ی مادرشوهرم از توی اتاق می‌آمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم. "بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛ – راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید. –چی شده آرش. –توروخدافقط سریع زنگ بزن. فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم. مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود. دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت. روی زمین کنار تخت نشستم. –خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟ شروع کردبه گریه کردن. –مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن. –راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا...دیگه اگه بچه‌ی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره. –مژگان می خواد بره خارج؟ –خودش نمی خواد، به زور میبرنش. –نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته... حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت: –آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش... –شرط؟ هرچه التماس بود در چشم‌هایش ریخت. –همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده. اون بچه رونجات بده. هاج و واج به او نگاه می کردم. از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت. –التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط... از کارهایش گریه‌ام گرفت. بلندش کردم. –این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟ همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت. –پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون. –مادرش با عصبانیت دستش را کشید. –نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه. آرش گره‌ی ابروهایش بیشتر شد و گفت: –شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم. ✍ ... @Witness
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥 ویدئویی از غسال‌های خط شکن ۸۰ طلبه خواهر و برادر مشهدی برای غسل و کفن متوفیانی که مبتلا به بوده اند، داوطلبانه و رایگان بصورت جهادی آستین بالا زدند👌 اجرکم عندالله @Witness