دستمو جلو دهانم قرار دادم آرام گفتم "اوه خدای من"
بیشتر از پیش نزدیکم آمد
عاجزانه زمزمه کردم "تو منو میبینی؟ چرا اینطوری شدی؟"
رویش را از من برگرداند؛ گویی خجالت زده شده "آره عزیزم من میبینم اما فکر نمیکردم انقدر ترسناک شده باشم"
با وحشت و قلبی که هر لحظه امکان ایست داشت نالیدم "ترسناک؟ چشمی نداری! چشماتو دراوردی؟ دراوردن؟ چیشده خب یه چیزی بگو، اصلا چطوری بدون چشم منو میبینی؟ چطوری پلک میزنی وقتی بین اونا هیچ چشمی نیست؟"
"چیزی نشده عزیزم این تازه اول راهه، میخوام یه تغییری بکنم"
برگشت؛ اما همچنان چشمهایش بسته بود.
آن چشمها من را تا حد مرگ میترساند مخصوصا که میتوانست با نبود تخم چشم مرا ببیند.
دستهایش را باز کرد و با لحن همیشگیاش گفت "نمیخوای با یه آغوش گرم خستگی همسرتو بدر کنی؟"
در ذهنم نمیگنجید قراره با همچین آدمی زندگیام را ادامه دهم؛ زندگیای که با وجود فرزندمان قرار بود شیرینتر شود.
دعا میکردم همه مکالمه ما خوابی بیش نباشد، از ته دل زار میزدم و در ذهنم پژواک حرفهاش میچرخید 'اول راه' 'تغییر'
نویسنده؛ Ana🎴
#باشگاه_نویسندگی
🏠‧₊˚@WriteClub
آن خدایی که گنجینههای آسمانها و زمین به دست اوست، وقتی به تو اجازه دعا داده است یعنی اجابت آن را بر عهده گرفته است .
- بخشی از نامهی امیرالمؤمنین به امام حسن(عليهالسلام)
WhereToRead
نویسندهها هرگز دست از یاد گرفتن برنمیدارند.
تبدیل شدن به نویسندهی خوب، تلاش میخواد.
اینکه بخوای بنویسی، تازه اولشه. باید تلاش بکنی و وقت بذاری و تمرین کنی تا کارِت مدام بهتر بشه.
تکتک پیشنویسهات فرصتی واسه یاد گرفتناند.
تکتک کلمهها یک قدم به سوی هدفهاتاند. :))📝
#به_نویسنده
🏠‧₊˚@WriteClub
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"اگه یک نویسنده عاشقت بشه،
تو هیچوقت نمیمیری"
🏠‧₊˚@WriteClub
رشتهای بر گردنم افکنده دوست،
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست..
رشته بر گردن نه از بی مهری است؛
رشتهی عشق است و بر گردن نکوست.
~مولـانا
@TheDivanOfLaiya