پیروز شدن به سد نوشتن🏚
~ سد نوشتن (Writer's Block) از هیچکجا نمیاد. دلیلی براش هست. چیزی داره اذیتتون میکنه و نمیذاره بنویسید. باید پیداش کنید و بهش پیروز بشید.
سد نوشتن میتونه زادهی این شرایط باشه:
۱. کمبود برنامهریزی
۲. کمبود اشتیاق
۳. نگرش نادرست
1️⃣👩🏻💻کمبود برنامهریزی
, زمانی اتفاق میافته که عجولانه میرید پروژهای رو انجام بدید، بدون اینکه بدونید هدف چیه و داستان به کجا میره.
, شاید بخشهای مهمی از داستان رو نادیده بگیرید - مثل انگیزهی شخصیتها، داستان پیشزمینهی مهم، نقاط مهم پیرنگ و غیره.
, در این صورت، بهتره بخشهایی از کارِتون رو که منسجم و کامل نیست، پیدا و درست کنید.
2️⃣🤦🏻♀️کمبود اشتیاق
, زمانی اتفاق میافته که نمیتونید بگید چرا داستان رو تعریف میکنید. هم هدفتون از اون کارِ خاص مهمه، هم هدفتون از اینکه اساساً مینویسید.
, میخواید به چی برسید؟ به چه سوالهایی پاسخ بدید؟ چه مباحثی رو روشنتر کنید؟
, اگه جوابی ندارید، باید بشینید و عمیق بهش بیندیشید.
3️⃣🙎🏻♀️نگرش نادرست
, زمانی اتفاق میافته که نویسنده خودش رو قانع میکنه به اندازه کافی خوب نیست، شکست خواهد خورد، نویسندههای بهتر زیادی وجود دارن که داستانهاشون جذابتره.
, متاسفانه حل این مشکل از همه سختتره. باید خیلی روش کار کرد و در صورت نیاز از روانشناس کمک گرفت. باید یاد بگیرید خودتون و هنرتون رو بپذیرید و دوست داشته باشید.
#اطلاعات_نویسندگی
@TheDivanOfLaiya
باشگاه نویسندگی.
پیروز شدن به سد نوشتن🏚 ~ سد نوشتن (Writer's Block) از هیچکجا نمیاد. دلیلی براش هست. چیزی داره اذیت
بچهها به نظرم این پست به درد همه میخوره.
خودم امروز موقع نوشتن این مشکل برام پیش اومد و خب خداروشکر تونستم با این پست یکم به خودم بیام.💝
به دریا خیره شده بود، سرما را روی پوست خود احساس میکرد و روشنایی هوا مانند فکر کردن به رفتارش چشمانش را آزار میداد.
روی شن ها نشست و گوشهایش را با موسیقی دریا پر کرد اما ناگهان به خودش آمد و متوجه زمان حال شد، هیچکس در ساحل اطراف او نبود و تنهایی را بیشتر از همیشه احساس میکرد، اینکه اطرافش خالی از افرادی بود که اغلب دوره اش کرده بودند هم برایش لذت بخش بود و هم آزار دهنده، برای او مرز باریکی میان آن دو بود.
زندگی همیشه بر او اینقدر سخت نبود، اما خودش بود عامل مشکلاتش شد، شاید اگر نحوه درست برخورد کردن با احساسات دیگران را یاد میگرفت الان میان میلیونها انسان خوب لکهٔ سیاهی نبود، درست مانند موهای تیرهاش که با چهره رنگ پریدهاش تناقض داشت.
همیشه درک نکردن احساسات دیگران برایش دردسرساز بود و الان رفتار های بدون ملاحظهاش در طی سالهای طولانی باعث تنهایی و تنفر دیگران نسبت به خودش شده بود.
فکر کردن به شخصیت هایی که لگد مال کرده بود بیفایده بود، نفس عمیقی کشید و با دقت به بخار گرم دهانش نگاه کرد، رقص کوچک بخار در هوا و تماشای چگونگی اینکه بخار های غیر قابل کنترل او عمر کوتاه خود را به پایان میرساندند بسیار سرگرم کننده بود، اما این بار نفس هایش برای سرگرمی نبود، آنها دقیقا او را به یاد حرفهای خودش میانداخت.
شاید اگر در گذشته منطقیتر میبود، متوجه این میشد که سخنانش فقط تا وقتی در دهانش هستند مال او هستند، چه بسا برخی از حرفهایش سوزانتر از بخار دهانش بود به طوری که قلب افراد را ذوب میکرد و چه حرفهایی که عمر طولانی تری نسبت به زندگی کوتاه بخار داشتند.
نویسنده؛ A.i❄️
#باشگاه_نویسندگی
🏠‧₊˚@WriteClub