#خبر_اسارت_حسن
#راوی_جانباز_گرامی
#محمدعلی_هاشمپور
وقتی عملیات خیبر صورت گرفت و جزیره ها تثبیت شدند نیروهای جایگزین آمدند و چون ما چند روز در عملیات حضور داشتیم خسته و کم توان شده بودیم، ما را به عقب فرستادند. ما با بچه ها به مقر تیپ قمر بنی هاشم "علیه السلام" در شهرک انرژی اتمی اهواز آمدیم که بین دارخوئین و آبادان بود. آنجا با عبدالمجید حیدری و پسر عمویم همدیگر را پیدا کردیم. سوال کردند چه خبر؟ ما هم از اوضاع و احوال بچه ها در خط مقدم جنگ برایشان بازگو کردیم. کی شهید شد؛ کی اسیر شد؛ کی مجروح شد. بعد ما را مرخص کردند و یک ماشین آمد نیروهای تازه نفس را پیاده کرد و ما سوار شدیم و به طرف اصفهان حرکت کردیم. در اصفهان ما در پادگان غدیر پیاده شدیم و با بچه ها به خود شهر اصفهان آمدیم. برادر رزمنده عباس احمدی که همراه ما بود گفت: من که دارم می روم به سمت روستای برکان و پیله وران و رزمنده حسین حیدری که برادرش حسن در جبهه اسیر شده بود خواهرش در اصفهان زندگی می کرد. ما باهم به منزل خواهر حسین رفتیم. سوار مینی بوس بودیم و داشتیم به فلکه احمدآباد می رفتیم از توی مینی بوس تو پیاده رو پدر حسین حیدری را دیدیم. به حسین گفتم: حسین پدرت دارد می رود. بعد شیشه را کنار کشیدیم و دوتایی شروع کردیم صدای پدر حسین بزنیم( میرزا عباس؛ میرزاعباس) میرزا عباس متوجه ما شد و با دست اشاره کرد شما بروید من می روم کارم را انجام می دهم و برمی گردم. در مسیر راه به حسین می گفتم حالا رفتیم منزل خواهرت چطور می خواهی خبر اسیر شدن برادرت حسن را به خانواده ات اطلاع بدهی. در همین افکار بودیم که کم کم به جلوی درب منزل خواهر حسین رسیدیم. زنگ زدیم آمدند درب را باز کردند و کلی از دیدار همدیگر خوشحال شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی سوال کردند پس حسن کجاست؟ گفتیم: نگران نباشید حسن در گردان دیگر است حالا حسن هم می آید. آن زمان اخبارهای ضد و نقیض به گوش مردم می رسید که فلانی شهید شده؛ فلانی توی آب افتاده و دنبال آب رفته ؛ فلانی اسیر شد و اثری از او نیست. خانواده حسین هم یک اخباری درباره اسارت حسن به گوششان رسیده بود. از ما سوال کردند که شنیدیم حسن اسیر شده است؟! ما جوابی ندادیم. گفتند: شهید شده؟ گفتیم: نه شهید نشده است. گفتند: پس اگر شهید نشده است حتما اسیر شده است؟! بگوئید چه بر سر حسن آمده است؟ نتوانستیم بگوئیم که اسیر شده است فقط می گفتیم: نگران نباشید ان شاء الله می آید. میرزا عباس پدر حسن و حسین حیدری دستجرد زندگی می کردند ولی چون خبردار شده بودند که عملیات شده است آمده بود به شهر اصفهان تا از بچه هایش خبر بگیرد، ببیند کجا هستند و احوالشان چطور است. مادر حسین هم آن روز اصفهان منزل دخترش بود. خیلی پیگیر احوال حسن شدند. و ما هر چه کردیم که حرفی نزنیم ولی نشد و آخر سر مجبور شدیم بگوئیم که بله خبر درست است و حسن مجروح شد نتوانست به عقب بیاید و اسیر شد. بعد خانواده حیدری شروع کردند در فراق فرزندشان حسن گریه کنند و یک روز سختی را ما گذراندیم. بعد از چند ماه بچه ها صدای حسن را از توی رادیو شنیده بودند که خودش را معرفی کرده بود و گفته بود اعزامی از شهر اصفهان است. آنجا دیگر همه مطمعن شدند که حسن اسیر شده است و زنده است. بعد از آن گاهی نامه ای از طریق هلال احمر برای خانواده اش می فرستاد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دست_آوردهای_ایران
#راوی_جانباز_گرامی
#حاج_اصغر_احمدی
درست است که جنگ باخود ویرانی می آورد ،ولی اگر این جنگ شروع نمی شد الان در این جایگاه نبودیم . ژاپنی ها بعد از جنگ کشور خود را بازسازی کردند ،همچنین اروپائیها که توانستند بعداز جنگ به دستاوردهای نظامی واقتصادی دست یابند .
اگر جنگی اتفاق نمی افتاد ما یک فشنگ هم نداشتیم وباید از اروپا یا آمریکا وارد می کردیم ولی امروزه خدا را شاکریم که توانستیم توسط فرزندان غیور ایران زمین به انواع موشکها وپهپادها ،انواع زیر دریایی ،موشک انداز و خیلی از سلاح وادوات جنگی دست پیدا کنیم ،حتی در زمینه های غیر نظامی .
در زمان پهلوی که شاهنشاه خود را ژاندارم منطقه می خواند یا قدرت اول منطقه میدانست از آمریکا سلاح میخرید ولی امروز کاملا برعکس است . چند وقت قبل دشمنان میگفتند به ایران سلاح نفروشید امروز درخواست میکنند از ایران سلاح نخرید . مثلا در جنگ اکراین روسیه موفقیتی بدست می آورد ایران راتحریم میکنن چون به روسیه پهپاد فروخته است .
در زمان جنگ به خاطر نداشتن حتی ساده ترین تجهیزات نظامی ماخیلی کشته دادیم ولی امروزه به لطف خدا و رهبری حکیمانه امام خامنه ایی و حرمت خون شهیدان عزیزمان و تلاش نیروهای سپاه وارتش ،جرات اینکه یک قایق ماهیگیری ما را توقیف کنند ندارند چه برسد به اینکه بخواهند حمله کنند .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عملیات_کربلای_یک
#راوی_جانباز_گرامی
#حاج_اصغر_احمدی
عملیات رمضان یک عملیات سخت وطاقت فرسایی بود ،در مراحل اول موفقیتهایی بدست آمد ولی در مراحل بعد خیلی از سربازانمان شهید شدند وبه اهدافمان نرسیدیم . مرحله ی اول که در عملیات موفق شدیم ،دو عدد تانک به غنیمت گرفتیم ولی هیچ کدام از بچه ها بلد نبودند تانک را برانند چون تمام ماجوان وبی تجربه بودیم .اگر تجربه ی الان را داشتیم غیر ممکن بود که خاک مارابگیرند . خود من فقط با کلاش وآر پی جی آشنا بودم. درجه داران بلندپایه ی ارتش همه شاهنشاهی بودند و ایران را ترک کرده بودند . از درجه استوار به پایین هم که ( آن زمان محمدرضا شاه کلی مینازید که مقام اول منطقه را دارد) حتی بلد نبودند یک تانک یا یک نفربر برانند ،اما امروز یک بسیجی شش ماه می رود دوره می بیند با انواع اسلحه ها آشنا که می شود تانک و نفر بر هم میراند .
بعد ما یک عده جوان بی تجربه و درجه داران ارتش هم مثل ما بودند. خدا بیامرزد پدر و مادر بچه های هوانیروز را؛ اگر بچه های هوانیروز نبودند تمام لشکر ما شهید می شدند همین هوانیروز آمد با هلی کوپتر موشک میزد به تانک عراقی ها که بچه ها توانستند خودشان را از دست عراقیها نجات دهند .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مجروحیت
#راوی_جانباز_گرامی
#حاج_اصغر_احمدی
من در جبهه از ناحیه ی کمر و شکم ،دست چپ وپای راست مجروح شدم. پس از مجروحیت مرا به تهران به یمارستان سعادت آباد فرستاده بودند؛ آن جا وقتی به هوش آمدم گفتند اگر از خانواده ات شماره یا نشانی داری بده تا آنها را خبر کنیم ،من هم شماره را دادم وخانواده ام به دیدارم آمدند. من پنجاه روز آنجا بستری بودم و بعد از ترخیص هم حدود پنج الی شش ماه پزشکان برایم استراحت مطلق تجویز کردند .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دو_دوره_تحصیلی
#راوی_جانباز_گرامی
#حاج_اصغر_احمدی
در دوران قبل از انقلاب ما فقط یاد میگرفتیم پدرتان شاه ومادرتان شهبانو و سرورتان ولیعهد و....ما چیز زیادی متوجه نمیشدیم که چه میگذرد چه نمیگذرد . ولی در دوران بعداز انقلاب بود که درس ایثاروازخودگذشتگی رایادگرفتیم ،که تقریبا دوسال بعد از یک کلاس سی و دو نفره حدود بیست نفرمان باهم ،هم قسم شدیم و به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدیم.
نفر وسط ایستاده : جانبازحاج اصغر احمدی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نان_خشک
#راوی_جابناز_گرامی
#مجید_حسن_زاده
تو آموزشی از بس گرسنگی به ما می دادند که عادت کنیم گاهی از گرسنگی زیاد می رفتیم سر سطل های نون خشک و نون های بیات شده رو جدا می کردیم و می خوردیم. یبار مرحوم جانباز اصغر حیدری که پیش ما بود؛ گفت: من یه تکه نون تو لباسم قایم می کنم که هر وقت گرسنه ام شد بخورم از اون طرف شهید محمد حیدری دید که اصغر آقا نون دستشه به شوخی یه لگد بهش زد و گفت: اون نون و بده من؛ اصغر آقاهم خندید و نون و به شهید محمد حیدری داد و اونم بین همه تقسیم کرد.
#دعای_کمیل
#راوی_جانباز_گرامی
#محمدعلی_فصیحی
در مرحله سوم عملیات والفجر ۸ که من و عبدالحمید و مهدی حیدری(حسن دایی) باهم بودیم شب قبل از عملیات با بچه های گردان دعای کمیل برگزار کردیم؛ آنشب یک برادر رزمنده ای شروع کرد با صدای بلند دعای کمیل را بخواند. اما بنده خدا صدای خوبی نداشت و ما بجای اینکه با شنیدن دعای کمیل گریه کنیم بی صدا و آهسته می خندیدیم. عبدالحمید هم از آنجایی که خیلی شوخ طبع بود با دستش به من و مهدی حیدری میزد و می گفت: اینقدر گریه نکنید آخرش شهید میشد. ما هم بیشتر از اینکه از دست این برنامه بخندیم از شوخی های عبدالحمید می خندیدیم و آنشب شب عجیبی بود. بچه ها وقتی انتخاب می شدند به عملیات بروند همینطوری خوشحال بودند و خدارا شکر می کردند که توفیق خدمت پیدا کردند. و آن مراسم دعا هم به لطف بچه ها شاد برگزار شد برای همیشه در خاطر ما ماندگار شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پشتیبانی_موتوری
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_احمدی_دستجردی
من در جبهه اواخر جنگ که در فاو بودیم آقای حسین حیدری معروف به حسین میرزا را میدیدم و یکی از مسئولین ما بود. ایشان مسئول پشتیبانی در قسمت موتوری و ادوات بود.
کار ما هم این بود که مثلا می رفتیم پشتیبانی جنگ پیش آقای حسین حیدری ایشان رو به نیاز خط مقدم جنگ و آماری که داشت یک سری وسائل جنگی مانند اسلحه یا ماشین و یا خمپاره ۱۲۰ را به ما تحویل می دادند. ما هم خمپاره ها را توی ماشین بار می زدیم و می بردیم خط مقدم پای قبضه ها می چیدیم و تحویل نیروهای مربوطه می دادیم و بر می گشتیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خاطراتی_از_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#قدیرعلی_هاشمپور
من علاقه ی زیادی به چای داشتم که خیلی چای نبود ،غذاهم همینطور . یکبار با اصغر حیدری رفتیم آشپزخانه وبا التماس یکی دوتا نان گرفتیم وبرگشتیم .دونفراز دوستانمان بنام محمدحیدری ومحمدهاشمپور گفتند کمی ازنانها راهم به ما بدهید ،اصغر به شوخی گفت توکه بابای خودت آسیابانه چرا گرسنه ای ؟. روزی هم که به ما کلاه آهنی دادند اصغر یک سنگ پرتاب کرد به طرف سر من وبه کلاه برخورد کرد ، فرمانده گفت :کی بود ؟اصغر گفت هاشمپور بود .فرمانده گفت :مسئول اینها کیست ؟ گفتند حسین حیدری .فرمانده گفت :ایشان تا صبح باید نماز شب بخواند.
روزی هم ما را بردند داخل یک کانال ،یه قسمتی از کانال خشک بود ویک قسمت آن خیس و پراز لجن ،اصغر رفت قسمت خشک کانال من هم که خواستم بروم آن قسمت ،اصغر به فرمانده گفت .فرمانده هم یک تیر بغل گوش من شلیک کرد که تا چند روز گوشم وز وز می کرد .
ماآماده باش میخوابیدیم ،یک شب مارااز خوابگاه بیرون کردند ،ماباپوتین میخوابیدیم ولی آن شب حسین ومحمد حیدری ومحمدهاشمپور بدون پوتین خوابیده بودند ،فرمانده هم بدون اطلاع پوتینها را برداشته بود ،بچه ها را به صف کرد ماپوتین داشتیم وآن چندنفر بدون پوتین ،فرمانده از من پرسید که حالا مابااینها چه کنیم ؟ من هم گفتم تاصبح تنبیه شان کنید ،آنها هم گفتند صبح هم ما تو را میگیریم وحسابی کتکت می زنیم .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دوران_مجروحیت
#راوی_جانباز_گرامی
#قدیرعلی_هاشمپور
در جبهه زمانی که از ناحیه پا مجروح شدم دوماه پایم درگچ بود که مرا برای استراحت به خانه فرستادند. در آن مدت مردم به عیادتم می آمدند. که تشویق مردم باعث دلگرمی من بود. ما چون در روستا زندگی می کردیم و امکانات زیادی نداشتیم چیز زیادی یاد نمی گرفتیم ولی در جنگ کلی چیز یاد گرفتیم که به فرموده امام خمینی رحمت الله علیه: جنگ برای مادانشگاه است و واقعا همین همین طور بود. بخاطر تجربیات همان هشت سال دفاع مقدس است که ایران پیشرفتهای چشم گیری داشت که امروزه روز می بینیم که کلی موشک وسلاح های جنگی می سازیم که می توانیم جلوی متجاوزین بایستیم و دیگر کسی جرات تعرض به این مملکت اسلامی را نداشته باشد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#فعالیتهای_انقلابی
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_فصیحی_دستجردی
ما اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. من حدود پنج سالم بود که پدرم به علت نبودن کار و عدم درآمد و کم بود امکانات ما را از دستجرد به برآن شمالی روستای اسفینا اصفهان آورد. من دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول به کار شدم. در اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم؛ در سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط آقای مظفری از بازار من به اتفاق دوستان همشهری به نام های حسین فصیحی(شیخ رضا) و حسن هاشم پور(علی اکبر) واکبرفصیحی(محمدباقر) و دوستان دیگر جهت همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچوی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول به کار شدیم. مدتی بعد کم کم زمزمه جنگ آغاز شد و حملاتی از سوی عراق به ایران صورت گرفت. زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من بالای پشت بام بند ۲۱۶ در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچوی رفتیم و گفتیم: ما می خواهیم به جبهه برویم؛ ایشان مخالفت کرد. دیدیم شهید کچوی مخالفت کرد با اکثر بچه ها جمع شدیم و پیش آقای لاجوردی و آقای آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. اما با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. وقتی قرعه کشی کردند بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود ولی قبل از رفتن تمام سلاح ها و مهماتها را صورت جلسه کرد و به من تحویل داد و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه های بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مقام_والای_شهدا
#راوی_جانباز_گرامی
#رضا_کامران
در عالم خواب مرحوم حاج حسن پدر شهید والامقام محمدخدامی را دیدم. هر دو در یک مکانی بودیم و من به نزد حاج حسن رفتم و سوال کردم: حاج حسن مادر مرحومم و پدرم که تازه از دنیا رفته است را در این دنیایی که هستی می بینید؟ گفت: بله؛ من و خانمم و پدر و مادر شما و عمه همگی اینجا پیش هم هستیم. بعد کمی مکث کردم و پرسیدم: محمد کجاست؟ گفت: محمد پسر خودم را می گویی یا محمد نوه ام را می گویی؟ گفتم: محمد پسر خودت را می گویم؛ گفت: محمد ما هر به پانزده روز به اینجا می آید و با ما دیدار می کند. ولی چون خیلی درجه و مقامشان بالاست نمی تواند زیاد به اینجا بیاید و مثل آدمی که ماموریت دارد فقط هر به دو هفته می آید و با ما دیدار می کند و می رود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خبر_اسارت_حسن
#راوی_جانباز_گرامی
#محمدعلی_هاشمپور
وقتی عملیات خیبر صورت گرفت و جزیره ها تثبیت شدند نیروهای جایگزین آمدند و چون ما چند روز در عملیات حضور داشتیم خسته و کم توان شده بودیم، ما را به عقب فرستادند. ما با بچه ها به مقر تیپ قمر بنی هاشم "علیه السلام" در شهرک انرژی اتمی اهواز آمدیم که بین دارخوئین و آبادان بود. آنجا با عبدالمجید حیدری و پسر عمویم همدیگر را پیدا کردیم. سوال کردند چه خبر؟ ما هم از اوضاع و احوال بچه ها در خط مقدم جنگ برایشان بازگو کردیم. کی شهید شد؛ کی اسیر شد؛ کی مجروح شد. بعد ما را مرخص کردند و یک ماشین آمد نیروهای تازه نفس را پیاده کرد و ما سوار شدیم و به طرف اصفهان حرکت کردیم. در اصفهان ما در پادگان غدیر پیاده شدیم و با بچه ها به خود شهر اصفهان آمدیم. برادر رزمنده عباس احمدی که همراه ما بود گفت: من که دارم می روم به سمت روستای برکان و پیله وران و رزمنده حسین حیدری که برادرش حسن در جبهه اسیر شده بود خواهرش در اصفهان زندگی می کرد. ما باهم به منزل خواهر حسین رفتیم. سوار مینی بوس بودیم و داشتیم به فلکه احمدآباد می رفتیم از توی مینی بوس تو پیاده رو پدر حسین حیدری را دیدیم. به حسین گفتم: حسین پدرت دارد می رود. بعد شیشه را کنار کشیدیم و دوتایی شروع کردیم صدای پدر حسین بزنیم( میرزا عباس؛ میرزاعباس) میرزا عباس متوجه ما شد و با دست اشاره کرد شما بروید من می روم کارم را انجام می دهم و برمی گردم. در مسیر راه به حسین می گفتم حالا رفتیم منزل خواهرت چطور می خواهی خبر اسیر شدن برادرت حسن را به خانواده ات اطلاع بدهی. در همین افکار بودیم که کم کم به جلوی درب منزل خواهر حسین رسیدیم. زنگ زدیم آمدند درب را باز کردند و کلی از دیدار همدیگر خوشحال شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی سوال کردند پس حسن کجاست؟ گفتیم: نگران نباشید حسن در گردان دیگر است حالا حسن هم می آید. آن زمان اخبارهای ضد و نقیض به گوش مردم می رسید که فلانی شهید شده؛ فلانی توی آب افتاده و دنبال آب رفته ؛ فلانی اسیر شد و اثری از او نیست. خانواده حسین هم یک اخباری درباره اسارت حسن به گوششان رسیده بود. از ما سوال کردند که شنیدیم حسن اسیر شده است؟! ما جوابی ندادیم. گفتند: شهید شده؟ گفتیم: نه شهید نشده است. گفتند: پس اگر شهید نشده است حتما اسیر شده است؟! بگوئید چه بر سر حسن آمده است؟ نتوانستیم بگوئیم که اسیر شده است فقط می گفتیم: نگران نباشید ان شاء الله می آید. میرزا عباس پدر حسن و حسین حیدری دستجرد زندگی می کردند ولی چون خبردار شده بودند که عملیات شده است آمده بود به شهر اصفهان تا از بچه هایش خبر بگیرد، ببیند کجا هستند و احوالشان چطور است. مادر حسین هم آن روز اصفهان منزل دخترش بود. خیلی پیگیر احوال حسن شدند. و ما هر چه کردیم که حرفی نزنیم ولی نشد و آخر سر مجبور شدیم بگوئیم که بله خبر درست است و حسن مجروح شد نتوانست به عقب بیاید و اسیر شد. بعد خانواده حیدری شروع کردند در فراق فرزندشان حسن گریه کنند و یک روز سختی را ما گذراندیم. بعد از چند ماه بچه ها صدای حسن را از توی رادیو شنیده بودند که خودش را معرفی کرده بود و گفته بود اعزامی از شهر اصفهان است. آنجا دیگر همه مطمعن شدند که حسن اسیر شده است و زنده است. بعد از آن گاهی نامه ای از طریق هلال احمر برای خانواده اش می فرستاد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398