eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت، دنبال حرفی می گردد که میگویم: ماشین های دیگه جا نداشتن!کسی رو هم نمی شناسم! به روبه رو خیره میشود و می گوید: لطف کنید عقب بشینید. همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن من تعجب می کند اما فقط می گوید: ِ وسیله نبود! شرمنده مث اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پره ، دیگه جانیست. یحیی گیج جواب میدهد: نه...مشکلی نیست. زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم:به جهنم که همتون خل وچلید. درست کنار ماشین عروس پیش می رویم . سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشته. یحیی پنجره ماشین را پایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین عروس راه می افتد. ذوق زد می گویم: _ بوق نمیزنی؟! ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم. اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است برای روح حساسش! _ بوق بزن دیگه! عقد خواهرته! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و میگویم:نزنی خودم می زنما! عصبی چندبار بوق می زند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هو می کشم! سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید:عزیزم یکم آروم تر! احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و موردعلاقه ام را پلی می کنم.
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو دیوونه بازی کن و نازی کن و بیا باز دلو راضی کن و برو. موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون کن و برو... بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به چهره سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. می دونم عزیزم! دنده را با تمام توانش عوض می کند و از ماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده با ترس به روبرو زل میزنم. چیزی نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد می شویم. موزیک راقطع می کنم و بلند می گویم: چته! ؟آروم! توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا! سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم. در صندلی فرو میروم و خودم را مچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه سینه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم: ب... ببخشید... ببخشید! لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم: ببخشید! خواهش می کنم آروم! سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج می رود. رسیدیم! سریع از ماشین پیاده می شود و در را بهم می کوبد. سارا دستش را از روی سینه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟! با نفرت در دلم میگذرد: _ عقده ایه روانی! درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده از ماشین پیاده می شوم. حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیظ به صورتش خیره می شوم.
بلند میگوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می گویم: متاسفم! هنوز بچه ای! پوزخند میزند: _ اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم! لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و بهش میگم: عقده ای و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره ماشین بیرون می کند! بهش مهلت حرف زدن نمی دهم وبلند داد زدم :از بچگیت دل آدما رو میسوزوندی! اونم برام چراغ زد. _مراقب باش خودت دل و جوونیتو نسوزونی! یلدا به خانه ی پدر شوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. او هم به آرزویش رسید! ساعت از دو نیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته و بق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز شده اند. تشنه ام! از کباب متنفرم...هروقت می خورم باید پشت بندش یک تانکرآب سر بکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به شکم و سر دیگر به منبع بزرگی از آب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیر پاک کن هم درکیفم مانده ، باید بدون اون پوستم راهمراه با آرایش بکنم. از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده! می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم. یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب میزنم. _چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم: _ تا که بسوزه! جیزززز.. یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم: _عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که درآن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! ؟ مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فکرش را بکن! وپقی می زنم زیر خنده جلوی دهانم را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. کیفم را بر می دارم وبه آشپز خانه می روم .در یخچال را باز می کنم وبطری آب را برمیدارم. پاورچین به طرف اتاق بر می گردم وهم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی پشت سرم بیدار نشود! قدمهایم را تند می کنم که یکدفعه میخورم به کسی! نفسم را در سینه حبس می کنم .بطری آب را در دستم فشار می دهم یحیی بر می گردد و با دیدنم مات می ماند.
چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم. یحیی زیر لب الله اکبر می گوید و به راهش ادامه می دهد من هم داخل اتاقم می دوم. دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم. خواسته یا ناخواسته یحیی همیشه سر راه من است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! من آن روز کلاس داشتم ویحیی به دنبالم اومد که منو ببره مراسم پاگشا در توچال! غر میزنم: خسته شدما! می ایستد و دودستش رابالا می آورد: ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم: _ روانی! می افتم، می میرم! سرش را تکان میدهد: مگه دنیا از این شانسا داره؟! جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای میکنم و باحرص می گویم: خیلی رو داری! به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش نمانه. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و در مشت مچاله اش می کند. آفتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞 🌙 (فرازی از زیارت عاشورا) *اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*  (پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران) *انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»* (اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار). (نهج البلاغه: خطبه 171) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398