#قسمت۱۰۹
#رمان_عشق_من
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو
دیوونه بازی کن و
نازی کن و
بیا باز دلو راضی کن و
برو.
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون کن و برو...
بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به چهره سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. می دونم عزیزم!
دنده را با تمام توانش عوض می کند و از ماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده با ترس به روبرو زل میزنم. چیزی
نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد می شویم. موزیک راقطع می کنم و بلند می گویم:
چته! ؟آروم!
توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا!
سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم.
در صندلی فرو میروم و خودم را مچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه سینه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم:
ب... ببخشید... ببخشید!
لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام
می گویم: ببخشید!
خواهش می کنم آروم!
سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج می رود.
رسیدیم!
سریع از ماشین پیاده می شود و در را بهم می کوبد. سارا دستش را از روی سینه
بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟!
با نفرت در دلم میگذرد:
_ عقده ایه روانی!
درحالیکه زانوهایم
می لرزد و ساق پاهام سست شده از ماشین پیاده می شوم.
حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیظ به صورتش خیره می شوم.
#قسمت۱۱۰
#رمان_عشق_من
بلند میگوید:
لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا!
سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده
می شوند، تشکر
می کنند و داخل
می روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد
می گویم:
متاسفم! هنوز بچه ای!
پوزخند میزند:
_ اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم!
لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و بهش میگم: عقده ای
و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه
می ایستم سرش را از پنجره ماشین بیرون می کند! بهش مهلت حرف زدن نمی دهم وبلند داد زدم :از بچگیت دل آدما رو میسوزوندی!
اونم برام چراغ زد. _مراقب باش خودت دل و جوونیتو نسوزونی!
یلدا به خانه ی پدر شوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. او هم به آرزویش رسید! ساعت از دو نیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته و بق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز
شده اند. تشنه ام! از کباب متنفرم...هروقت می خورم باید پشت بندش یک تانکرآب سر بکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به شکم و سر دیگر به منبع بزرگی از آب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیر پاک کن هم درکیفم مانده ، باید بدون اون پوستم راهمراه با آرایش بکنم.
از روی تخت بلند
می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده!
می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم.
یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب میزنم. _چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم:
_ تا که بسوزه! جیزززز..
یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:
_عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل!
جشنی که درآن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! ؟ مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فکرش را بکن! وپقی می زنم زیر خنده جلوی دهانم را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. کیفم را بر می دارم وبه آشپز خانه می روم .در یخچال را باز می کنم وبطری آب را برمیدارم. پاورچین به طرف اتاق بر می گردم وهم زمان به پشت سرم نگاه
می کنم که یک موقع کسی پشت سرم بیدار نشود! قدمهایم را تند می کنم که یکدفعه میخورم به کسی! نفسم را در سینه حبس می کنم .بطری آب را در دستم فشار می دهم یحیی بر می گردد و با دیدنم مات می ماند.
#قسمت۱۱۱
#رمان_عشق_من
چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد
و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم. یحیی زیر لب الله اکبر می گوید و به راهش ادامه می دهد من هم داخل اتاقم
می دوم.
دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم. خواسته یا ناخواسته یحیی همیشه سر راه من است!
قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! من آن روز کلاس داشتم ویحیی به دنبالم اومد که منو ببره مراسم پاگشا در توچال!
غر میزنم: خسته شدما!
می ایستد و دودستش رابالا می آورد:
ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟!
احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! آهسته قدمی
دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم:
_ روانی! می افتم،
می میرم!
سرش را تکان میدهد:
مگه دنیا از این شانسا داره؟!
جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای میکنم و باحرص می گویم:
خیلی رو داری!
به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو
می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش نمانه.
کلاه آفتابی اش را
بر می دارد و در مشت
مچاله اش می کند. آفتاب چشم راکور
می کند! رفتارش واقعا عجیب است.
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✧❁﷽❁✧
#چهل_و_یکمین_سالگرد
شهادت بسیجی جان برکف
#شهید_حسین_صادقی را گرامی می داریم .
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۰۱/۰۵
محل شهادت : رقابیه
نام عملیات : فتح المبین
🌺🍂🌺🍂🌺
🔸 #تلاوت_جزء_چهارم
🔹 بصورت #فایل_صوتی و نیازی به #دانلود_ندارد ،
✅ فقط کافيست روی لینک زیر کلیک نمائید . 👇
http://j.mp/2b8SXi3
📖 هر روز #یک_جزء از قرآن کریم
🌹به نیابت از شهدای حسن آباد
🥀 امروز به نیابت از :
شهیدان سرافرار
#شهید_حسین_صادقی
#شهید_حسن_صادقی
شادی ارواح پاک شهدای والامقام از صدر اسلام تاکنون #صلوات
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فرجهمَ🌹
💠🍃🌸🍃💠
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398