🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
تابستون سال بعد یه روز عصر که رفتم کوچه،علی تا منو دید فرار کرد رفت خونه،این رفتارش برام عجیب بود با
کتکش زده بودن ولی این بار بخاطر من بود،تا عمق قلبم سوخت ولی کاری از دستم برنمیومد،۲ سال گذشت سال ۸۹ من صاحب یه داداش و علی صاحب یه خواهر شد،من تو این ۲ سال با هیچ کدوم از بچه ها حرف نزده بودم و همیشه خونه بودم،هر از گاهی هم که علی رو میدیدم از خجالت سرخ میشد و ازم فرار میکرد بعد از دو سال اماکوثر اومد خونه ی ما و دوباره پای من به کوچه باز شد،اوایل من و علی خیلی با هم سنگین بودیم و روی همدیگرو هم نگا نمیکردیم ولی بعد از یه مدت دوباره شروع شد این عشق بچگی،حالا من عشق رو درک میکردم و علی رو میپرستیدم،موقع دیدنش قلبم به تپش میوفتاد و گونه هام سرخ میشد و علی انگار که دنیارو تو چشمای من میدید چون وقتی کنارهم بودیم ساعت ها زل میزد به چشام بدون لحظه ای خستگی،علی اما شرایط زندگیش همون بود از درداش کم نشده بودهیچ اضافه هم شده بودوجود خواهرش عذابای اونو بیشتر کرده بود،پدرش که همیشه خونه نبود اون شده بود مرد خونه،وقتی همه ی بچه ها داشتن بچگی میکردن و از روزای خوبشون لذت میبردن اون همیشه تو بغل نحیفش خواهرشو این ور اونور میبرد تا مادرش دلیلی برای کتک زدن به دست پدرش نده،تا خواهرش به خواب نمیرفت حق نداشت پاشو بیرون بزاره،اگه کوچکترین اشتباهی میکرد لاستیکای دوچرخشو میبریدن یا موتورشو زنجیر میکردن و خودشو تو خونه حبس میکردن...بگذریم همه چی بین ما دوتا خوب و رویایی بود تا اینکه من برای راهنمایی شرکت کردم مدرسه ی نمونه و قبول شدم،شاگرد درس خون و زرنگی بودم و خانوادم همیشه بهم افتخار میکردن،قبول شدن برای مدرسه نمونه تو یه شهر دیگه شروع جدایی ما بود...
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
کتکش زده بودن ولی این بار بخاطر من بود،تا عمق قلبم سوخت ولی کاری از دستم برنمیومد،۲ سال گذشت سال ۸۹
گوشی نداشتم که باهم در ارتباط باشیم،تاظهر مدرسه بودم بعد از مدرسه هم فقط درس بود و خواب،روزها،ماه ها،سال ها گذشت دیگه به علی فکر هم نمیکردم،سرگرم زندگی خودم بودم و برای آیندم هدف های بزرگی داشتم،سخت درس میخوندم و همیشه شاگرد ممتاز بودم،راهنمایی رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و برای دبیرستان هم مدرسه ی نمونه شرکت کردم و باز موفق شدم قبول بشم،من برای خودم زندگی میکردم و حتی اگه سالی یه بار علی رو میدیدم بازم نگاه به سمتش نمینداختم، واما علی شده بود یه پسر خلاف که هیچکس جلو دارش نبود،پدر مادرش انقدر اذیتش کرده بودن که دیگه غیر قابل کنترل شده بود،یه پسر لات که همیشه بیرون بود و پی خوشی با رفیقاش،دلیل بد بودن اون تنها خانوادش بودن چون نفهمیدن چجوری بزرگش کنن،همیشه سرو صداشون تو کوچه بود و دیگه کتک و حبس تو خونه جلو دارش نبود، بالاخره موفق شده بودن اونو بد کنن/اول و دوم دبیرستان گذشت،تابستون بود و بیکار بودیم،دو سال اخیر هم من و دختر عموی علی دوستای صمیمی برای هم شده بودیم.
به روز برام پیم داد،نوشته بود : فک کنم تو آبجی منی!با تعجب به متن پیام نگاه کردم و نوشتم شما؟
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
گوشی نداشتم که باهم در ارتباط باشیم،تاظهر مدرسه بودم بعد از مدرسه هم فقط درس بود و خواب،روزها،ماه ها
نوشت اگه تو الهه باشی منم علی هستم همسایتون؛چند دقیقه خیره شدم به صفحه ی گوشی و نتونستم چیزی بنویسم،قلبم بی اختیار خودشو به سینم میکوبید،دوباره پیم داد الهه ای درسته؟نوشتم الهه ام ولی فک نکنم آبجی تو باشم،کلی ایموجی😂فرستاد و گفت خب پس چی من هستی؟گفتم هیچی فقط همبازی بچگی بودیم که تموم شد رفت،چند دقیقه جواب نداد و بعد نوشت:الهه من از ترسم اولش نوشتم آبجی منی،من تو رو به چشم آبجی ندیدم و نمیتونم ببینم،فقط ترسیدم دوباره مثل جریان نامه بری بزاری دست مامانت،منم دیگه جون نمونده کتک بخورم ها خخخخ،تو عشق اول و آخر منی،تو این چند سال لحظه ای نبوده که به فکرت نباشم،ثانیه ای نبوده که چشمای مشکیت از خاطرم بره،چن ساله از دخترعموم شمارتو میخوام ولی نمیده میگه ولش کن بدرد تو نمیخوره.ولی به زور شمارتو گرفتم ازش.
دو ساله به پدرم میگم برو خواستگاری من نمیتونم بدون اون زندگی کنم میگه بچه ای ولی من تو رو میخوام الهه،بیا و قبول کن یه عمر نوکریتو کنم،مات و مبهوت خیره به صفحه ی گوشی بودم نمیدونستم چیکار کنم،از طرفی خاطرات گذشته تداعی شده بود و دوباره اون عشقی که تو دلم گم شده بود داشت خودنمایی میکرد،از طرفی هم چون تو منطقه کوچیکی زندگی میکردیم و همه از همه چیز هم خبر داشتن دلم نمیخواس اسمم در بیاد،بهش پیم دادم شرمنده همسایه گذشته با الان فرق میکنه ما نمیتونیم باهم باشیم منم دنبال دوس پسر نیستم و کلی هدف دارم واسه آیندم،علی اما دست بردار نبود...
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
،از اون التماس بود و از من رد کردن،اون موقع ها علی کار خونه کار میکرد و شیفت شب بود،تا صبح ساعت ۶ بی
حیاط ما پیش علی و بابام که نشسته بودن به پدرم گفت که من علی رو به تو سپردم ولی تو سیگار دستش دادی،علی هرچقد خواست توضیح بده براش که سیگار مال خودشه باباش فقط حرف خودشو میزد آخرشم تو حیاط ما دعوای خیلی بدی بینشون افتاد و کار به کتک کاری کشید،اون شب تا صبح خوابم نبرد و همش به فکر علی بودم،صبح از بلاکی درش آوردم و بهش پیم دادم لطفا دیگه با پدر من کار نکن و برو پی زندگیت،پدرتو ننداز به جون بابای من،سریع نوشت الهه میدونستم پیم میدی و دلم میگفت بالاخره از بلاکی در میاری،الهه بخدا من بد نیستم فقط اینا دارن منو به زور بد میکنن،من از درد به رفیق پناه آوردم،خواستم از غصه هام کم شه رفتم سیگاری شدم ،ولی نمیزارن زندگی کنم،الهه نمیزارن،تو این دنیا فقط به تو دلخوشم به عشق تو زندم الهه تورو خدا بزار باهم باشیم،نیم ساعتی اون تایپ کرد و من خوندم،گریه کردم دلم به درد اومد،برام گفت از غصه هاش از دلش از خودش،دلم میخواس باهاش باشم ولی خیلی از بابام میترسیدم،بهش گفتم علی اگه بگم بهت بی حسم دروغ گفتم منم دوست دارم ولی هم از خانواده ی تو میترسم هم از خانواده ی خودم،خودت میدونی بابام چقدر عصبی و تعصبیه،من نمیتونم علی بعد نتمو بستم و گوشی رو پرت کردم یه گوشه،شب موقع خواب گوشی رو باز کردم،تا رفتم به تلگرام دیدم علی یه عکس برام فرستاده،بازش کردم،دیدم از شونه تا مچ هر دو دستشو با چاقو خود زنی کرده و خون بدی از بریدگی ها میره،بهش گفتم دیوونه چرا این کارو کردی گفت چون تو منو نمیخوای،اون شب سعی کردم آرومش کنم،چن روزی باهم حرف زدیم هر روز بهم میگفت تو هم بگو دوسم داری تا دلیلی برای زندگی داشته باشم بالاخره یه شب بهش گفتم که هیچ چیز جای عشق اول رو نمیگیره و منم دوسش دارم چن روز که گذشت متوجه رفتارهای عجیب علی شدم..
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
،مامانم گفت ببخشین اینو میگم ولی شماهم دختر دارین اگه یکی مثل علی؛ع رق خور،رفیق باز ،سیگاری،که سنش کمه،هیچی نداره،شغل نداره،سربازی نرفته،هر روز با یکی دعوا میکنه بیاد خواستگاری دختر شما قبول میکنین؟مادرش گفت این دوتا همو دوس دارن الهه رو صدا کنین تا از زبون اون بشنویم،مامانم گفت جواب الهه منفی هست ولی صداش میکنم؛منو صدا زدن و رفتم پیششون،بعد از سلام و احوالپرسی،خالش ازم پرسید:علی رو قبول میکنی ؟دوسش داری؟یه نگا به مامانم کردم که با چشمای عصبیش به من نگاه میکرد،سکوت کردم،ترسیدم نتونستم چیزی بگم،دوباره همون سوالو پرسید و من بازم سرمو انداختم پایین و سکوت کردم،ترس استرس، غم ،همشون بهم حمله کردن...
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
،این اولین قرار ما بود ولی آخرین قرارمون نشد،هرشب علی تو حیاط ما بود و میومد که منو ببینه،دیگه نمیتو
پاشدن برن،گفتن اگه نظرتون عوض شد تماس بگیرین،تا رفتن مامانم منو کلی سوال پیچ کرد و من فقط سکوت کردم،یکم بعد رفتم اتاقم،علی نه آنلاین بود نه پیم میداد خیلی نگرانش بودم،مامانم هم استرس داشت که چجوری به بابام باید موضوع رو بگه،چون حدس میزد عکس العملشو،مامانم از ترس بابام عصر زنگ زد به پدربزرگم و گفت که بیاد خونه ما،اون اومد و منتظر بابام شدیم،بالاخره بعد از کلی استرس و دلهره بابام اومد،مامانم گفت که یه چیزی میگم فقط آروم باش و عصبی نشو،واسه الهه خواستگار اومد،بابام گفت کی؟😳😡مامانم گفت واسه پسر همسایه،علی،بابام انگار منتظرهمین کلمه بود تا قاطی کنه،یه گوشه وایستاده بودم و نگاش میکردم،تموم تنم میلرزید،بابام داد میرد و فحش میداد،پدر بزرگم عصبی بود،مادرم سعی در آروم کردن داشت،من اما پر از سکوت وایستاده بودم یه گوشه و خالی از زندگی بودم،صداها تو مغزم اکو میشد و حال منو خراب میکرد،بابام میگفت میکشمش چطور جرعت کرده تو خونه ی من نون و نمک بخوره بعد به دخترم چشم داشته باشه،هی سعی میکرد بره کوچه و خون بپا کنه، و مامانم گرفته بودتش و سعی داشت اوضاع رو کنترل کنه،نمیدونم چقدر گذشت که بابام نشست زمین،پکی به سیگارش زد و گفت جنازه ی الهه هم به اون پسره ی لات نمیرسه،دعا کنه فردا نبینمش سر به تنش نمیزارم،خودمو تو اتاقم قایم کرده بودم و گریه میکردم،دلم واسه علی شور میزد،بارون تندی میبارید انگار هوای دل ما رو آسمون هم اثر گذاشته بود،شب ساعت ۱ علی بهم پیم داد،دیدی آخرش چیشد الهه!؟نزاشتن مال من بشی،الهه من چیکار کنم حالا! گریه میکرد،عهدشو شکسته بود و دوباره ...
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
،منم حالم خوب تر از اون نبود،گفت الهه میزارم میرم دیگه هیچوقت برنمیگردم ،داشتم دیوونه میشدم فکر نبودنش داغونم میکرد اگه واقعا میرفت چی...بعد از یکم حرف زدن گفت الهه بیا آخرین بار ببینمت،یه بار چشاتو نگاه کنم برم،ساعت ۳ شب علی حیاط ما بود ،زیر بارون بودیم دوتامونم گریه میکردیم،گفت الهه بیا فرار کنیم بخدا خوشبختت میکنم خواهش میکنم بیا بریم داشتم نگاش میکردم که چراغای خونمون روشن شد علی گفت سریع برو،علی رفت و من موندم حیاط،بابام اومد منو دید گفت چیکار میکنی ؟ گفتم خوابم نبرد خواستم یکم قدم بزنم،چون من از بچگی هر وقت بارون میومد میرفتم میشستم حیاط واسه همین بابام شک نکرد،صبح با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم شب سرما خورده بودم،حال روحی خرابم هم باعث بدتر شدن وضعیتم میشد با هر جون کندنی بود رفتم مدرسه و تو مدرسه همش خواب بودم،بعد از مدرسه علی رو ندیدم نیومده بود منو ببینه خیلی دلم گرفت،سوار سرویس شدم و برگشتم دیدم سر کوچه خیلی آدم جمع شدن و پچ پچ میکنن،اسم علی به گوشم خورد پاهام از حرکت ایستاد به زور خودمو رسوندم خونه.
مامانم گفت علی با موتور تند رونده زده به پشت یه ۶ چرخ سر کوچه ،سرش خورده زمین بیهوش شده بردنش بیمارستان ولی چیزیش نشده بود...
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
.
با شنیدن این خبر حال من بدتر شد و به شدت مریض شدم،از تب و لرز بگیر تا حالت تهوع،عصر بابام اومد خونه دید من خیلی مریضم و این فقط یه سرماخوردگی نیست،نشست روبروم گفت الهه علی رو دوس داری؟من خودم عاشق مادرت بودم میفهمم عشق چیه راستشو بگو بهم،نگاش کردم و باز هم سکوت،از بچگی همیشه از بابام میترسیدم هیچوقت نتونسته بودم باهاش مثل یه دوست حرف بزنم بچه ی ناز پرورده ای هم نبودم،عشق اول هر دختری باباشه ولی من از این عشق همیشه ترسیده بودم و این برمیگشت به بعضی اخلاقای بابام،همیشه به دوستام که با باباهاشون صمیمی بودن حسودیم میشد حالا تو یه شب بعد از ۱۶ سال بابام میخواس حرف دلمو بزنم بهش ولی من باز ترسیدم و چیزی نگفتم سکوت که طولانی شد دیگه اونم چیزی نپرسید و رفت/امتحانات دی ماه شروع شد،من و علی باهم در ارتباط بودیم و قرار بود علی بعد از یه مدت دوباره بیاد خواستگاری ،امتحان اول رو دادم و اومدم خونه،دو روز بعد امتحان دوم رو باید میدادم،شب قبل از امتحان علی گفت دلم برات تنگ شده شب بیا ببینمت اون شب هم بابام برای یکاری رفته بود تبریز خونه ی عمم و شب خونه نبود،برف زیادی باریده بود و زمین یخ بسته بود،شب مامانم از صدای ترک خوردن یخ ها فهمیده بود میرم سمت در و بالاخره چیزی که نباید میشد شد و مامانم ما رو باهم دید،علی فرار کرد و مامانم منو خیلی دعوا کرد گفت صبح بابات برسه همه چیو میگم بهش ،ترس تمام سلول های بدنم رو گرفت،با خودم گفتم این بار دیگه دوتامونم میکشه،به علی پیم دادم که جریان اینطوریه،اگه بابام بفهمه دوتامونم به فنا رفتیم،گفت الهه وقتش رسیده،صبح موقع مدرسه رفتن فرار میکنیم،گفتم باشه بریم،صبح حاضر شدم و سوار سرویس شدم،علی یه دوستی داشت که مثل برادر بودن الان اون هم دیگه تو دنیا نیست،اون روز خیلی لطف کرد در حق ما،رسیدم دم مدرسه دیدم وایستادن با ماشین جلوی مدرسه،رفتم داخل مدرسه،وسط راه خواستم برگردم،دوستام گفتن کجا؟گفتم میرم از بیرون خوراکی بگیرم بیا
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
م،از در خارج شدم تمام تنم میلرزید،همه جارو مه گرفته بود و چشم چشم رو نمیدید رفتم سوار ماشین شدم،ماشین حرکت کرد علی دید میلرزم گفت نگران نباش نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره نترس جون علی،دوستش گفت آبجی این راه درست نیس برگرد مدرسه،توی بهترین مدرسه داری درس میخونی آیندتونو خراب نکنین خواهش میکنم از دوتاتونم،سکوت کردم،علی گفت حسن بس کن تو رو خدا از دیشب داری این حرفارو میگی ولی چاره ی دیگه نداریم نمیشه دیگه خیلی دیره،دوستش مارو خیلی نصیحت کرد من سکوت کردم و علی مقاومت.
خانواده هامون باخبر شده بودن و سیل زنگ و پیام بود که میومد به گوشی هردومون،میخواستم خاموش کنم ولی علی نمیزاش میگفت بزار با خبر باشیم ببینیم چه اتفاقی میوفته،آخر علی به گوشی پدرش جواب داد،پدرش گفت که تو کوچه خون بپا شده،خانواده ی الهه قمه کشی کردن دست از یقه ی ما برنمیدارن ،ولی شما که این راهو انتخاب کردین دیگه عقب کشی نکنین شب آدم میفرستم دنبالتون،حال من خراب بود خیلی میترسیدم،ولی علی حالش خوبتر از همیشه بود خنده از لباش محو نمیشد،فقط میگفت دیدی آخر مال خودم شدی خدایا شکرت،دیگه هیچی نمیتونه منو ناراحت کنه،
خاله و شوهر خاله علی دلداریم میدادن نگرن نباش ما پشتتون هستیم. شب که شد مادر و پدرعلی با یه جعبه شیرینی اومدن،ازخجالت سرخ شده بودم وسرمو انداخته بودم پایین گفتن ،شب رو با هر استرسی بود صبح کردیم،
مادر علی تلفنی با مادرم ساعت ها صحبت کرد و یک ساعت بعدش عمه ی من زنگ زد بهم گفت الهه فردا عقد میکنین،به علی بگو به خانوادش بگه برات چادر سفید و حلقه بگیرن گفتم باشه،اون روز دوتامون شادترین موجود دنیا بودیم ولی من همچنان یه گوشه از قلبم استرس و غم بزرگی بود نمیدونستم فردا چجوری باید با بابام روبرو بشم،اون روز هم گذشت و صبح بیدار شدیم،خاله علی گفت برو یه دوش بگیر لباس گرفتم برات قراره عروس بشیا،علی گفت من میرم بیرون توام حاضر شو منم میام یه دوش میگیرم میریم محضر،از حموم که اومدم بیرون خاله علی گفت که مادرت برات لباس فرستاده حاضر شو الان علی هم میاد،کیفو باز کردم یه شال سفید با شلوار و مانتوی لی بود،حالا خدارو شکر که با لباس مدرسه عقد نمیکردم،علی از بیرون اومد و یه دوش ریز گرفت و موهاشو درست کرد،منم یه آرایش ریز کردم ،با پدر و مادر علی رفتیم محضر،همه ی فامیل تو محضر بودن نمیتونستم صورت هیچ کدومشون نگاه کنم،رفتیم نشستیم رو صندلی،بابام نیومده بودو مامانم ۱۰ سال پیر شده بود اینو از قیافه ی شکستش فهمیدم،آخه اون آرزوها داشت واسه من،چقدر پا به پای من تلاش کرد و زحمت کشید تا من بتونم تو بهترین مدرسه ی منطقمون قبول بشم و درس بخونم،چن نفر رفتن به زور بابامو آوردن گفتن برو دست باباتو ببوس،رفتم بغلش کردم بوسیدمش گفتم منو ببخش،بغض کرد ولی نگام نکرد،عاقد خطبه رو خوندبله رو گفتیم علی حلقه رو انداخت دستم،دست زدن شیرینی پخش کردن،تو چشای هم نگاه کردیم و غرق خوشبختی شدیم،بعد از ده سال بالاخره تو چهاردهم دی ماه سال نودوپنج مال هم شدیم و خوشحالیه بزرگتری قطعا نمیتونست وجود داشته باشه،از محضر رفتیم همگی خونه ی علی اینا، از در بزرگ حیاط که وارد شدیم شوکه شدم،با چیزی روبرو شدم که انتظارشو نداشتم
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه
یه حیاط خیلی بزرگ بود که یه خونه ی نیمه ساخت تو حیاط بالایی بود و فقط دیواراشو با آجر کار کرده بودن و یه سقف شیروانی داشت،یه خونه ی قدیمی با پنجره های بزرگ وجود داشت،داخل خونه شبیه خونه های مخوف توی فیلم ها بود حتی دیوار ها گچ سفید نداشت،خونه پر بود از وسایل قدیمی و کهنه ،یه خونه ی تاریک بود و بس مثل فیلم های سیاه سفید،به علی گفتم من فک نمیکردم خونتون این شکلی باشه،باباش۳ تا مغازه با یه خونه ی بزرگ داشت،راننده بود و ماشین سنگین داشت ولی خونشون حتی برای قشر ضعیف جامعه هم مناسب نبود،شام رو خوردیم و من همراه خانوادم برگشتم خونمون قرار شد یه مدت نامزد بمونیم تا علی سربازی بره بعد عروسی بگیریم،عمه هام خونه ی ما موندن برای کنترل بابام،شب دوتامونم نتونستیم از دلتنگی بخوابیم،صبح چشامو باز کردم دیدم علی پیم داده،خانومم ببین همه بیدار شدن نون بگیرم بیارم به اون بهونه هم تو رو ببینم،گفتم بیا دیوونه😍یه ربع بعد خونه ی ما بود،از همه خجالت میکشید ولی نمیتونس دل بکنه بره،یهو به بابام گفت اجازه میدی الهه رو ببرم بیرون؟بابام گفت زنته هر جا دوس داشتی میتونی ببری،علی به من چشمک زد که پاشو حاضر شو،حاضر شدم و سوار موتور شدیم رفتیم بازار،دست تو دست هم قدم زدیم و از عشق گفتیم،چقدر حال اون روز شیرین بود برام،اول منو برد یه مغازه ی لباس فروشی و یه بلوز به انتخاب خودش برام گرفت،بعد رفتیم یه ادکلن گرفت برام حتی بوی اونم خودش انتخاب کرد،روزها داشت با عشق و شادی میگذشت هر از گاهی بحثمون میشد ولی به دو دیقه نرسیده آشتی میکردیم،علی دیگه ع رق نمیخورد و روزاشو با من میگذروندو من چقدر خوشحال بودم اون روزا،ولی عمر همه ی خوشی ها کوتاهه،علی تصمیم گرفت یکی ازمغازه هاشونو ساندویچی باز کنه،ولی پدرش سنگ مینداخت جلوش میگفت من یه قرون هم کمک نمیکنم،ساندویچی باز کردن سرمایه میخواد خودت ازدواج کردی خودتم از هرجا میخوای پول پیدا کن ،نشستیم باهم فکر کردیم که چیکار کنیم،علی یه موتور داشت گفت اونو میفروشم خودم حلش میکنم،باید واسه زندگیمون کار کنم پول جم کنم نمیخوام زیاد نامزد بمونیم بالاخره اون موقع موتورو فروختیم،باهم رفتیم از سمساری میز و صندلی گرفتیم،وسایل مورد نیاز رو تهیه کردیم،دوتایی مغازه رو شستیم تمیز کردیم،وسایلارو رو چیدیم بنراشو نصب کردیم،آخربغل هم نشستیم و یه چایی خوردیم و خوشحال بودیم از اینکه تونسته بودیم،همه چی داشت خوب پیش میرفت ولی خانواده ی علی از توجه و عشق زیاد علی به من اذیت میشدن،کم کم بحثا و ناراحتی ها داشت شروع میشد،یه آرایش میکردم پدرش علی رو صدا میکرد و میگفت دیگه نمیشه این دختر رو نگه داشت آرایش میکنه،یا یه لاک میزدم میگفت کافر ها لاک میزنن این ها در شان خانواده ی ما نیس،از ترسم خونه ی اونا رفتنی کاملا ساده میرفتم تا بحث پیش نیاد،علی هر روز برای من گل یا لباس میخرید و سوپرایزم میکرد،مادرش تا باخبر میشد خون بپا میکرد و با من و علی حرف نمیزد،بازم روزای کودکی علی برگشته بود بازم داشت اذیت میشد،این بار بخاطر دفاع از من همیشه باهاشون دعوا میکرد،علی دیگه زیاد خونشون نمیرفت و خودشو حبس میکرد مغازه و فقط موقع خواب میرفت خونشون،مغازه هم سر کوچه بود و به بهانه های مختلفی میومد منو میدید،عید نود و شش تولد من بود و خانواده ی علی رو دعوت کردیم خونمون برای شام ،مادرش کادوی تولد برای من چادر نماز کهنشو از بقچه اورده بود پدرش گفت میتونستیم وسایل بخریم ولی اینو اوردیم نماز بخونی لاک نزنی دیگه بازم چیزی نگفتم و تشکر کردم علی بهم ریخت خجالت کشیده بود ولی من گفتم که دوسش دارم و مشکلی ندارم،علی یا تو مغازه بود مغازه هم کار نکردنی میرفت کارگری یا هر کاری که بتونه پول دربیاره،منم تو این مدت به هر مدرسه ای سر زدم رام ندادن بخاطر فرارم و مجبور به ترک تحصیل شدم،همیشه باهم بیرون و گردش بودیم ،من مواظب علی بودم چون میدونستم روحیه ی ضعیفی داره،روزا داشت به سرعت میگذشت
#ادامہدارد....
#زندگی_من
علی و الهه