🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 در را بهم کوبیدم اما مادرم دوباره آن را باز کرد و با عصبانیت گفت: _فائزه تو هیچ ج
#داستان_زندگی 🌸🍃
.
به تصویرم توی آینه نگاه کردم:روی گونه از سیلی سه روز پیش بابام کبود شده بود.
آهی کشیدم و دوباره مشغول بستن کوله پشتیم شدم.تمام شلوارام و تی شرت هایی که به پسرونه میخورد رو برداشتم،هر چند میدونستم اونجا نمیشه پوشیدشون.
به شختی شالمو روی سرم مرتب کردم و به مامانم گفتم میرم بیرون،هوس پفک کردم.از اونجا به بهونه این که پفک نداشت،راهمو به سمت یه خیابونی کج کردم که پوتین میفروخت.آقای فروشنده بهم گفت:
_دخترم تو چرا میخری...؟
_همینجوری آقا.
داشتم با سایز پوتین ها نگاه میکردم که یهو با تعجب گفت:
_تو اصن دختری؟؟چرا مو نداری؟!
هم خنده م گرفت هم فضول بودنش حرصم داد.بدون اینکه جوابشو بدم،یه پوتین رو پام کردم و دیدم که اندازه مه،البته یکم بزرگ بود ولی با پوتین مجبور میشدم جورابای خیلی کلفت بپوشم.
دو جفت برداشتم و پول رو به فروشنده ی متعجب دادم که دوباره سوالشو تکرار کرد:
_تو دختری؟!
پوتین ها رو تو یه کیسه مشکی گذاشتم و با گذاشتن پول روی بساطش راه افتادم به سمت خونه.
از خریدم خوشحال بودم،فقط باید منتظر میموندم فردا شب بیاد...
سر راهم یه پفک خریدم و با رسیدن به در خونه،نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم.هیچ صدایی نمیومد؛بی صدا اما در عین حال سریع به اتاقم رفتم و پوتین رو زیر تختم جا کردم.
لباسام رو عوض کردم و به آشپزخونه،پیش مادرم،رفتم.پرسید:
_چرا انقد طولش دادی؟
_ای آقاهه نداشت....مجبور شدم برم سر چهار راه بگیرم!
خدا رو شکر شک نکرد.ما از خانواده های نسبتا اشرافی دوران شاهنشاهی بودیم و از زمان انقلاب به بعد،جزءپولدارای شهر حساب میشدیم.مامان گقت:
_محلقا که رفت شهر خودش،باید دنبال یه خدمتکار دیگه باشیم...!
_مامان مگه خودمون نمیتونیم کارامونو انجام بدیم؟
_بابا من دست تنهام....نمیکشم،تازه بیرونم که باید یه چیز سرم باشه میپزم تا برم و برگردم!
_جزو قوانینه مادر من....قوانین!
_خب منم به خاطر همین خیلی بیرون نمیام!...ایشالا کارامون درست بشه دیگه بریم.
_بریم؟!کجا بریم؟!
_میخوایم بریم پیش فرشاد.
_لندن؟!
_چیه چرا اونطوری میگی لندن؟انگار تا حالا نرفته...!
_اما مامان تو این اوضاع؟!
_مگه چشه...؟جنگه،همه دارن میرن.مائم روش!
_اما مامان ما باید از کشورمو-
_فائزه یه لطفی بهم بکن خفه شو و این چرت و پرتا رو تحویلم نده!
چیزی نگفتم.نمیخواستم شب آخری خاطره ی بدی ازم داشته باشه؛اگه میمردم...
_هی دختر کجایی؟؟
_چیزی گفتین؟!
_میگم هفته دیگه خونه داییت دعوت داریم،باید بریم یه چند دست لباس بگیریم.
لباس...من که نیستم!با اینحال گفتم:
_من که لباس دارم!
_قبلا اونا رو پوشیدی...!
دیگه حرفی نزدم،اونم سعی نکرد چیزی بگه.قبل از جنگ رابطه ی ما خیلی خوب بود،اما از وقتی جنگ شد و من تصمیم گرفتم به عنوان یه ایرانی برم با عراق بجنگم دیگه رابطه مون عین قبل نبود.
شده بودیم دو نفر از نسل های متفاوت،من پر از شور و هیجان بودم مامانم عاشق آروم بودن.تا قبل از جنگ نمیدونستم که انقد پر شر و شورم چون همیشه دختری آروم و متین بودم-به قول بابام یه اشرافی واقعی!-اما از بعد از انقلاب و حمله عراق لعنتی به ایران،والدینم فهمیدن هر چی اون روی سکه هم داره...حتی دخترشون فائزه،یه اشرافی واقعی...!
باید دوش میگرفتم وسریع کارهایم رو میکردم قبل از اینکه مامانم متوجه بشه.تواین افکاربودم که تلفن زنگ خورد
_الو؟
_چطوری فائزه جان؟
_شیوا؟خودتی دختر ؟چی کار میکنی؟یادی از ما نمی کنی؟
_اختیار داری نه اینکه خودت یاد ما میکنی؟خب دیگه چی خبر؟هنوز نرفتی جبهه؟
_نه هنوز ولی یه فکرایی کردم
_چی؟
_بعداخودت میفهمی؟
شیوا دختر خاله ام بود که باهم خیلی صمیمی بود طبق معمول باشیوا یه ساعتی حرف زدم.
بعد از اینکه وسایلام رو اماده کردم سریع یه دوش گرفتم.صدای ماشین بابام میومد رفتم پایین تا برای
آخرین بار اونا رو خوب نگاه کنم بعد ازشام که کلی برام سخت گذشت رفتم تو اتاقم یک کم استراحت
کردم تا پدرومادرم خواب برن یه یاداشت واسشون گذاشتم تا دنبالم نگردن بانداژ رو بستم به سینه هام
لباسام رو پوشیدم پوتینامو برداشتم اهسته در را باز کردم دیدم چراغا خاموشه پاورچین پارچین
ازاتاقم اومدم بیرون واز خونه زدم بیرون یه ماشین دربست گرفتم گفتم بره سمت ایستگاه وقتی رسیدم
داشتن سوار اتوبوس میشدن اکثرا پدرومادراشون بودن دلم گرفت اگه بابا ومامانم راضی میشدن منم
میتونستم مثل بقیه از اونا خداحافظی کنم ولی خب نشد سریع رفتم داخل اتوبوس اکثر صندلی ها پر
بودن فقط ردیف اخر خالی داشت نشستم کنار پنجره همون موقع اتوبوس حرکت کرد....کنارم یه پسر نشسته بود که سرش پایین بود و اصلا چیزی نمیگفت.به بازوش زدم و گفتم:
_هی...سلام!
سرشو بلند کرد و بهم لبخندی زد و گفت:
_سلام!
یکم منتظر شدم تا شاید چیزی بگه اما چون حرفی نزد،گفتم:
_ساکتی؟
_راستش کسیو نمیشناسم!
_اینجا هیشکی اون یکیو نمیشناسه!
#ادامه_دارد
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#همسرداری ❤️ بی تو هرگز، با تو همیشه ساعت از 3بعدازظهر گذشته بود که صدای گریه بیامان، سکوت
.
در حین مشاجره نباید حرفی بزنیم یا رفتاری انجام بدهیم که بعد از دعوا اینقدر از همسرمان شرمنده باشیم که نتوانیم و ندانیم که دوباره چطور با او رودررو شویم.
پافشاری روی عقاید و فریاد زدنهای بیدلیل، تکرار مسائل گذشته، بهانهجوییهایی که خودمان هم میدانیم غیرمنطقی است، همگی نشان میدهد که اکثر جر و بحثهای ما دلیل روشنی ندارد. انگار فقط قصد داریم که با فریاد و ناسزا با هم زورآزمایی کنیم! در حین مشاجره استفاده از جملههایی که با ضمیر «من» شروع میشوند مثل؛ «من دوست دارم»، یا به کار بردن کلمههای تاکیدی مثل «اصلا»، «همیشه» و «باید» مانند «تو اصلا حرف من را نمیفهمی»، نهتنها مشکلی را برطرف نمیکنند بلکه باعث بالا گرفتن دعوا و از بین رفتن حرمتها میشود.
نقل قول کردن از طرف دیگران هم رفتار بسیار نادرستی است که در اغلب مشاجرهها دیده میشود. مثلا اینکه؛ «مادر من همیشه به من میگفت که تو عرضه کار کردن نداری اما من باورم نمیشد». این نقل قولها نه تنها مشکلی را برطرف نمیکند بلکه باعث عصبانیت بیشتر همسرمان هم میشود. شکسته شدن حرمت بین زن و مرد، بیآبرویی، سرد شدن روابط زناشویی، ترس از بیعلاقه شدن طرف مقابل به ما و زندگی مشترک و... همگی از تاثیرات نامطلوب مشاجرههای ماست.
چگونه از دام مشاجره بگریزیم
مهارت گفتوگو کردن، تحمل شنیدن صحبتهای طرف مقابل بدون عصبانیت و کمک گرفتن از مشاور و روانشناس راههایی است که همه ما باید از آن آگاه باشیم. اما اغلب ما این مهارتها را بلد نیستیم و همین مسئله باعث مشاجرههای بیهوده ما میشود. بهتر است قبل از شروع هر جر و بحثی به این پرسشها پاسخ بدهیم تا به احساس واقعی خود و همسرمان پی ببریم. اگر به این پرسشها صادقانه جواب بدهیم، شک نکنید که «صحبت کردن» برای رفع مشکل را به هر «مشاجرهای» ترجیح میدهیم.
علت کلافگی ما یا همسرمان خستگی ناشی از کار و زندگی روزمره یا دل آزردگی از دیگری و یا به دلائل جسمی است یا دلایل دیگری برای ناراحتیمان داریم؟
از مشاجرهای که قصد شروع آن را داریم چه نتیجهای میگیریم؟ صحبت کردن مشکل ما را بیشتر حل نمیکند؟
برای حل مسئلهای که در زندگی ما وجود دارد بهترین و اولین راه مشاجره است یا راههای بهتری هم برای حل مشکل وجود دارد؟
#ادامه_دارد
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#حرف_دل 🍁
🔹اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داشت. من هر روز ساعت هفت صبح، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون...زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد.
🔸از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود. می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و می گفتم کجایی دیر شد فقط یه کلمه رو تکرار می کرد. اومدم ... اومدم. ساعت هفت و نیم تازه تشریف فرما می شد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته می کردم چون می دونستم اگهناظم مدرسه ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم. هفته ای دو سه تا تو گوشی رو می خوردیم. به من و رفیقم می گفت کنار هم وایسیم، خودش رو به رومون بود. با دست راستش می زد تو گوش چپ من، با دست چپش می زد تو گوش راست اون.
🔹هر بار تو گوشی میخوردیم رو می کرد بهم و میگفت به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم. نمی دونم چرا با این قسم های دروغش نسل ما مردا منقرض نشد. این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم.
🔸دوست نداشتم تنها برم مدرسه، تو عالم رفاقت درست نبود به خاطر یه تو گوشی قرار هر روزمون رو بی خیال بشم. یه روز که داشتیم می رفتیم مدرسه، صد متر مونده بود به مدرسه بهش گفتم صبر کن من یه خودکار بخرم بیام، خودکار رو که خریدم دیدم نیست. از دور دیدم وارد مدرسه شد.
🔹چند دقیقه هم برام صبر نکرد.صبر نکرد چون نمی خواست به خاطر من چند دقیقه دیر برسه مدرسه، نمی خواست به خاطر من حتی یه تو گوشی بخوره! اون از چشم ناظم در رفت و من نه!
🔸اون روز تنها تو گوشی خوردم. نوش جونم مهم نبود دیگه درد نداشت ولی یه چی رو فهمیدم. اینکه تو زندگی برای همه ی ما حداقل یک بار اتفاق افتاده که به خاطر اشتباه دیگران تنبیه بشیم؛ اما باور کنید این تنبیه شدن نیست که درد داره، اون چیزی که درد داره این هست که بفهمی کسی که به خاطر اشتباهاتش مدت ها زجر کشیدی حاضر نیست یه بار، فقط یه بار جای تو باشه... برای همین درد هست که خیلی از آدم ها تنها زندگی می کنن، تنها مدرسه میرن !
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
. در حین مشاجره نباید حرفی بزنیم یا رفتاری انجام بدهیم که بعد از دعوا اینقدر از همسرمان شرمنده ب
.
از مراجعه به روانشناس برای حل مشکلاتمان میترسیم یا از اثرهای مثبت مشورت با این افراد آگاه اطلاع نداریم؟
معذرت خواستن را نیاموختهایم یا این کار را شکستن غرور بیجایمان میدانیم؟
نقل قولها نه تنها مشکلی را برطرف نمیکند بلکه باعث عصبانیت بیشتر همسرمان هم میشود. احساس حضور و دخالت دیگران در زندگی مشترک حس بسیار ناخوشایندی است که زن و مرد هیچکدام تحمل آن را ندارند.
از مشاجرهها بیاموزیم
روانشناسان معتقدند بهترین راهحل مشکلات، «گفتوگو» است نه مشاجره، اما مشاجره هم میتواند نکاتی را به ما بیاموزد.
درس اول: در هر بار مشاجره چه نتیجهای از آن میگیریم؟ آیا واقعا بعد از جر و بحث مشکلمان برطرف میشود یا مشکلی بر مشکلاتمان افزوده میشود؟
درس دوم: رفتارهای نامناسب قبل را تغییر بدهیم و رفتارهای صحیح را جایگزین آن کنیم. مثلا به جای دعوا، بیشتر گوش دهیم و تلاش کنیم به هر روشی که میدانیم عقایدمان را بههم نزدیک کنیم، به همسرمان اجازه اظهار نظر بدهیم، و... به این ترتیب کمتر شاهد مشاجرههای بیدلیل خواهیم بود.
درس سوم: چه کنیم تا به جای مشاجره یک گفتوگوی «انتقادی» داشته باشیم. از هم انتقاد کنیم اما مشاجره نکنیم.
درس چهارم: مسئلهای که برای آن جر و بحث میکنیم چقدر ارزش دارد؟ آیا به اندازه بههم خوردن آرامش و سلامت روحی- روانی ما ارزش دارد؟
درس پنجم: دخالت و تلقین دیگران باعث مشاجره ما میشود یا به راستی مشکلی در رابطه یا رفتار ما وجود دارد؟
روانشناسان معتقدند زوجهایی که مهارت «گوش کردن» و «صحبت کردن» را آموختهاند، بهجای مشاجره بیهوده، با هم صحبت میکنند تا مشکلاتشان را برطرف کنند. گفتوگو در شرایط آرام و بهدور از هر تنش و عصبانیتی بهترین راهحل برطرف کردن مشکلات است. نتیجه اغلب مشاجرهها چیزی جز آسیب دیدن روابط زناشویی نیست.
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
فنگ شویی اتاق خواب
- در اتاق خواب یا قسمتِ گوشه روابط (دورترین زاویه ی سمت راست منزل) یک جفت سنگ رز کوارتز قرار دهید. سنگ رز کوارتز، جاذب ارتعاش عشق خالص است.
- اشیاء غیرضروری را از اتاق خواب و گوشه ی روابط حذف کنید و آنجا را مرتب نگاه دارید.
اینگونه انرژی "چی" به طور آزادانه و موثرتری جریان پیدا می کند.
- فضای اتاق خواب باید دو نفره باشد. هر یک از شما باید دست کم یک کمد اختصاصی برای خودش در اتاقی مشترک داشته باشد.
- در خانه و اتاق خواب ، یک جفت شمع صورتی، قرمز یا سفید روشن روشن کنید.
- اتاق خواب و گوشه ی روابط را با اشیا جفتی تزئین کنید. مثلا آباژور، قاب عکس و یا مجسمه های جفتی در آن بچینید.
- فعالیت های ورزشی و اعمال مربوط به تناسب اندام را در جای دیگری از منزل انجام دهید. هدف از این کار این است که اتاق خواب خود را آرام و دور از فشار فیزیکی نگه دارید.
- عکس هایی که در اتاق خواب تان وجود دارند، باید فقط عکس های دو نفره تان باشند.
عکس فرزندان و والدین را به جای دیگری منتقل کنید. اتاق مشترک شما، فضای خصوصی دونفره شماست و ارتعاش هیچکس دیگری نباید در آن حضور داشته باشد.
- اتاق خواب مشترک را با رنگ های مجذوب کننده و گرم تزئین کنید، رنگ هایی که به قرمز، سفید، سبز و صورتی گرایش داشته باشند
- از شر بالش ها و عروسک های اضافی موجود بر روی تخت خوابتان راحت شوید. این اشیا اضافی فضای فیزیکی و انرژیک اتاق شما را اشغال می کنند.
- عطرها را فراموش نکنید. برای عشق و تعادل در زندگی می توانید از روغن ها یا عودهایی مانند؛ یلانگ یلانگ (کانانگا)، یاسمن، مریم گلی، شمعدانی، گل رز و هل، استفاده کنید.
- تعداد آینه های اتاق خواب را کم کنید. بهتر است کلا از شر تمامی آینه ها خلاص شوید.
آینه ها موجب انحراف مسیر انرژی می شوند و خواص اعمال فنگ شویی را در اتاق شما، از بین خواهند برد.
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#نکته_ی_روز ✅
بعد از گذشت شش ماه از رابطه باید بدونی :
- ۱. چه چیزی باعث خنده یا ناراحتی شریک عاطفیت میشه ؟
- ۲. چه مسائلی خط قرمز شریک عاطفیت هست و انجامشون غیر قابل قبوله و ممکنه باعث جدایی بشه ؟
- ۳. اهداف شریک عاطفیت برای ۱تا۵ سال آینده چیا هست؟
- ۴. وقتی شریک عاطفیت مضطرب یا ناراحت هست انجام چه کارهایی توسط تو حالش رو بهتر میکنه ؟
- ۵. زبان عشق شریک عاطفیت چیه ؟
- ۶. هدف شریک عاطفیت از این رابطه چیه ؟
- ۷. بابت چه اتفاقات و چه کارهایی شریک عاطفیت به خودش افتخار میکنه ؟
- ۸. شیوه مورد علاقه تفریح شریک عاطفیت چی هست ؟
- ۹. بهترین و سخت ترین اتقاق زندگی شریک عاطفیت چی هست ؟
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#عاشقانه ❤️
نخواستیم بابا، دکتر نخواستیم!
در کانادا که درس می خواند، برای معاینه پیش دکتر رفت. آقای دکتر گفت باید داخل اتاق مخصوص رفته و لباس هایش را در بیاورد.
حسن وارد اتاق که شد فهمید مسئولیت معاینه را یک خانم پرستار بر عهده دارد. سریع از اتاق زد بیرون. دکتر تعجب کرده بود.
حسن برایش توضیح داد که ما از نظر مذهب خود برای ارتباط با نامحرم، محدودیت هایی داریم؛ تا زمانی که ضرورتی پیش نیاید، معاینه توسط نامحرم جایز نمی باشد.
آخرش هم گفت: «اگر این طوری می خواهید معاینه کنید، همان بهتر که معالجه نشوم!»
شهید حسن آقاسی زاده
شهاب، ص56 و 57، به نقل از پدر شهید
مقام معظم رهبری
زن را براى نوازش چشم مرد، براى بهرهورى نامشروع مرد، ... مي خواهند به شكل خاصى در جامعه ظاهر بشود. اين، بزرگترين اهانت به زن است؛ حالا ولو با چندين لفّاف تعارفآميز اين را بپوشانند و اسم های ديگرى رويش بگذارند.
بيانات در ديدار با جمعى از بانوان قرآنپژوه كشور
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🔥افزایش عشق شوهر تا اخر عمر🔥
اگر میخواهید عشق و علاقه ی شوهرتان را چند برابر کنید ،طوری که مطیع و عاشق شما باشد و جز شما زنی به چشمش نیاید,بر روی یک مقدار شربت شیرین از هر
نوعی که باشد ولی حتما باید شیرین باشد یک بار سوره یاسین خوانده
و ۷۱ مرتبه این دعا را بخوانید..👇❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
این دعا انقدر قویه که ۲۴ساعت بعد اثرشو میبینید😳👆
سوال ۱۰۸۶🌸🍃
کنترل عصبانیت
خانم محسنی ( تحصیلات : دبیرستان ، 36 ساله )
باسلام.من از وقتی که یادم میاد یه آدم فوق العاده عصبی بودم و با کوچیکترین مسیله عصبی میشدم و عکس العمل نشون میدادم.نمیخوام خودمو توجیح کنم ولی توی یه خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادر عصبی داشتم و شاید یکی از علت های عصبی بودن من همین بود.حدود 10 سال شاغل بودم و بعد از ازدواجم همسرم با کارکردن من مخالفت کرد و من در یه شهر دیگه زندگی مشترکم رو شروع کردم.توی این شهر کاملا غریب هستم و با توجه به حساسیت شوهرم با هیچکس هم در ارتباط و رفت و آمد نیستیم.فکر میکنم که این خصلت تنهایی و خانه نشینی باعث افسردگی من شد.چندسال رو شبانه روز توی خونه گذروندم و روزها رو شب کردم.تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم تا بلکه منم از تنهایی دربیام.بچه دار شدیم و الان من خودم احساس میکنم به یه موجود عصبی تر تبدیل شدم.الان پسرم 20 ماهشه و با کوچیکترین کار اشتباهش من فوق العاده عصبی میشم و دعواش میکنم.هیچوقت دست روش بلند نکردم ولی دوبار اینقدر عصبی شدم که خودم رو زدم.واقعیتش خودم عذاب وجدان دارم و نمیخوام پسرم هم مثل من به یه موجود عصبی تبدیل بشه.جدیدا که دعواش میکنم منو میزنه.نمیدونم باید چیکار کنم.توروخدا راهنماییم کنید.خودم بشدت از عصبی بودن خودم دارم عذاب میکشم.اگه میشه چندتا کتاب واسه تربیت بچم بهم معرفی کنید.ممنون از وقتی که واسم میذارین.
مشاور:
سلام خدمت شما بزرگوار
همین که به مشکل خود آگاه هستید و به آن اعتراف میکنید و به دنبال راه درمان هستید ، نکته بسیاری خوبی هست
در بحث عصبانی شدن و پرخاشگری کردن در مرحله اول باید به دنبال ریشه های عصبانیت باشید ، چه چیز باعث عصبانیت شما شده و میشود ، در مرحله اول آن چیزهایی که مسبب عصبانیت شما شده رو برطرف نمایید
و در مرحله بعد جهت کنترل عصبانیت و پرخاشگری به این نکات توجه داشته باشید:
1- تقویت عزم و اراده
مهم ترین مسئله در حل مشکلات و ناهنجاریها ، عزم و اراده خود انسان است ، یعنی باید عزم راسخ و اراده قوی در وجود شما جهت کنترل عصبانیت باشه ، واقعا به فکر درمان خود باشید ، مدام نگید نمیشه یا من نمیتونم یا درست نمیشه و ...
2- وقف و مکث کوتاه
یکی از مهم ترین راهکارها جهت کنترل عصبانیت ایجاد وقفه کوتاه هست ، پس وقتی با موردی یا رفتاری که شما را عصبانی کرد مواجه شدید ، چند لحظه مکث کنید ، نفس عمیق بکشید ، تا ده بشمارید ، یا از همه بهتر آرام صلوات بفرستید
3- به عواقب کارتان فکر کنید
وقتی عصبانی شدید به این فکر کنید که عصبانیت شما طبق تجربیات قبلی چه عواقب ناخوشایندی به همراه خواهد داشت ، آیا ارزشش رو داره که این قدر به خود و دیگران رو آزار برسانید
4- تغییر محیط
موقع عصبانیت همانطور که سکوت میکنید و وقفه ایجاد مکنید بلافاصله محیط و مکان خود را نیز تغییر دهید ، چند دقیقه از اتاق خارج شوید یا حرکتی داشته باشید
5- شرط گذاشتن و جریمه کردن
با عزم و اراده ای که جهت کنترل عصبانیت دارید با خود شرط کنید که عصبانیت خود را کنترل میکنید و برخورد تند و پرخاشگرانه نخواهید داشت و اگر به شرط خود عمل نکردید و باز پرخاشگری انجام دادید خود را جریمه نمایید ، (مثلا من یه هیچ وجه در صورت عصبانیت ، پرخاشگری نمیکنم و اگر رفتار تندی از من سر زد باید 10 هزار تومان صدقه بدم)
6- دوری از شخص و مکان خاص
طبق تجربیات قبلی که دارید از هر چیز و هر جایی که باعث عصبانیت شما میشود خودداری کنید و با آن شخص صحبت نکنید یا صحبت خود را ادامه نهید یا به فلان مکان که احتمال میدید باعث عصبانیت شما شود ، نروید
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#دل_نوشت 🌸
زمانی که من بیست سالم بود....
وقتی دل میباختی نه موبایلی در کار بود، نه اینترنتی، نه هیچ ابزار مدرن دیگری.
یادم میآید تمام ابزار ارتباطی منحصر میشد به تلفنهای گاه و بیگاه و نامههای واقعی روی کاغذهای واقعی که بوی خاص آدم نویسنده اش را با خود داشتند، منحصر به فرد بودند.
عاشقی انتظار داشت، صبوری میطلبید و آدم قدر یک لحظه شنیدن صدای معشوقش را میدانست. اصلا یک مکالمه ساده از بس دور از دسترس بود بعضی وقتها، میتوانست هفته ات را بسازد.
تکنولوژی همه چیز را آسان کرده و این آسانی با خودش توقع سهولت آورده، ارتباط آسان انگار ما را متوقع کرده به آسانی به دست بیاوریم، عجول باشیم و کم طاقت.
تناقض همین جاست: آنچه سهل است ارتباط با آدم دیگریست نه روحش ، شناختش و داشتنش.
تکنولوژی نمیتواند از روح انسان راز زدایی کند. عشق هنوز و احتمالن تا همیشه، یک راز است.
راز، طاقت میخواهد؛ طاقت، صبر؛ صبر، امید؛ امید، رویاپردازی؛ رویاپردازی، فاصله
و تکنولوژی دشمن فاصله است.
آدم ها آسان نیستند، ما بد عادت شده ایم. عشق شاید تنها دریچه هنوز باز جهان است که حرمت راز را به ما یاداوری میکند. در دنیایی آسان، عشق عزیزترین دشوار جهان است،
آخرین سنگر شاید.....
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
📌 ۸ نشونهی مهم اینکه شما در مسیر رشد کردن هستید!
💭از مل رابینز (MelRobbins) نویسنده مطرح آمریکایی که پادکست های بسیار زیبا و آموزندهای هم داره می خوندم که می گفت رشد کردن ۸ نشونه مهم داره...
۱)دوستانتون و آدمایی که باهاشون وقت می گذرونید تغییر کردن
📌 یکی ازچیزهایی که خودش هم باعث رشد میشه اینه که شما وقت بیشتری برای معاشرت با اونایی که چیزی بهتون اضافه میکنن، صرف می کنید
۲) علایقتون تغییر کرده
📌چیزهای دیگه اولویت زندگی شما شده
۳)به نیاز های خودت گوش میدی
📌اولویت دیگه رضایت و نیاز های بقیه نیست بلکه خودتی
۴) دیگه رابطه های سطحی برات جذاب نیست
📌دنبال یه رابطه عمیق و معناداری
۵) از تلاش کردن و سختی کشیدن برای رسیدن به هدفات لذت میبری و نمی ترسی
۶)نمیذاری حسرت های گذشته فرصت های آینده رو ازت بگیره
۷)وقتت برات ارزشمند میشه
دیگهاونو هرجا هدر نمیدی
و در آخر یاد گرفتی با خودت مهربون باشی❤️🔥
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 . به تصویرم توی آینه نگاه کردم:روی گونه از سیلی سه روز پیش بابام کبود شده بود. آهی
#داستان_زندگی 🌸🍃
!
یهو یه پسر با خنده جلوم سبز شد و گفت:
_نه اتفاقا...من و حمید خوب همدیگرو میشناسیم،نه حمید؟!
پسری برگشت که درست کپی همونی بود که این حرف رو زد.گفتم:
_شما دو قلویین؟
_ اِی همچین.من بزرگم!
حمید به سر برادرش زد و گفت:
_حامد من بزرگم!
_5 دیقه باعث نمیشه تو بزرگه باشی!
همونطور که با هم حرف میزدن رفتن و موقعی که وباره روی صندلی جلویی اوتوبوس نشستن،حامد برگشت و گفت:
_راسی اسم شما ها چیه؟
پسر کناریم گفت:
_من علیم!
من نمیدونستم چه جوابی باید بدم،هنوز واسه خودم اسم انتخاب نکرده بودم.خوشبختانه پسر دیگه ای از طرف دیگه ی اتوبوس به سمت حمید و حامد رفت و اونا سرشون رو برگردوندن.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که اگه علی ازم پرسید بهش چه جوابی بدم که خوشبختانه گفت:
_چند سالته؟
_چطور؟
_میخوام ببیم من بچه ترم یا تو!
خندیدم و گفتم:
_من 17 سالمه!
متعجب گفت:
_واقعا؟؟من بیست سالمه!
دوباره خندیدم که گفت:
_تو...
ادامه نداد.گفتم:
_من چی؟
_هیچی.
_علی میخواستی یه چیزی بگی!
_بگم ناراحت نمیشی؟
_نه،چرا باید ناراحت شم؟
من من کنان پرسید:
_تو....تو خیلی دخترونه ای،مخصوصا خنده هات....اِم...با عشوه میخندی!
خنده ای عصبی کردم و با صدایی بم تر گفتم:
_یادم باشه تغییرش بدم!
_ناراحت که نشدی؟
_نه بابا،واسه چی ناراحت شم؟
اما توی دلم گفتم«خدا تو رو واسم رسوند وگرنه لو میرفتم!»علی سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست و زیر لب گفت:
_شب بخیر!
زیر لب بهش شب بخیر گفتم و رو خنده م کار کردم.
نزدیکای صبح بود که به خرمشهر رسیدیم بعد همگی به تریتب از اتوبوس پیاده شدیم.
به علی که جلوتر از من حرکت میکرد نزدیک شدم
_حالاباید کجا بریم؟
_منم مثل تو تازه واردم نمیدونم حالا همینجو.......
صدای انفجاری به هوا رفت که صدای جیغ منم به همراهش به هوا رفت
اول اطرافیانم با تعجب به من نگاه کردم بعد یهو زدن زیر خنده.
علی که داشت از خنده منفجر میشد به من گفت:
_تو با یه صدا اینجوری جیغت به هوا رفت اینکه فقط آزمایشی بود وقتی اومدی میدان جنگ چی کار میکنی اینکه تازه اول راهشه؟
باحالت قهر گفتم:
_خب تقصیرمن نیست برای اولین باره که از نزدیک این چیزا رو میبینم!
بعد از این حرف رفتم یه گوشه ای نشستم سعی کردم خونسردجلوه کنم ودیگه ازین اداهای دخترونه در نیارم موقعی که سرم رو بالا گرفتم دیدم علی کنارم نشسته وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت:
_از دستم که ناراحت نشدی؟
_نه بابا راست میگی من زیادی شلوغش کرده بودم!نبایدبا هر صدای بترسم!
_راستی اسمت رو نگفته بودی؟
_اسمم امید!
_خوشحالم که باهات آشنا شدم امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم!
همون موقع صدای یه نفری اومد که گفت همهگی یه جا جمع شید....
همه دور یه مرد که یه چفیه دور گردنش و یه لباس رزمی خاکی تنش بود،جمع شدیم و اون نگاهی به تک تکمون کرد و گفت:
_خب اینی که دیدین آزمایشی بود،ما با خط مقدم فاصله داریم و برد تانکشون تا اینجا نمیرسه!...فقط میخوام بهتون بگم که شما اینجایین تا با عراق متجاوز بجنگین،پس لوس بازی رو کنار بذارین..
اینو که گفت نگاهی به من کرد که منم از خجالت آب شدم.ادامه داد:
_شما یه چند روز اینور میمونین و باید بهتون بگم که جزو گروه پشتیبانی هستین.من اح-
یه رزمنده 24-25 ساله در حالی که میدویید همون مرد رو خطاب کرد:
_حاج احمد حاج احمد!
حاج احمد خندید و گفت:
_فهمیدین دیگه!من احمد صدوقی هستم...با اجازه تون برم ببینم این مرتضی چی میگه،به امیدی آزادی ایران!
فریاد الله اکبر یهو بلند شد و منم مات و مبهوت فقط به رزمنده ها نگاه کردم.علی دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
_هو امید کجایی؟!
چندبار تند تند پلک زدم و گفتم:
_همینجا....چیزی شده؟
_میگم بیا بریم تو یکی از این سنگرا واسه خودمون جا بگیریم.
از لحنش خنده م گرفت.انگار نمایشی چیزی بود که حالا ما بریم جا بگیریم!کوله پشتیمو روی دوشم انداختم و گفتم:
_بریم... .
بعد از جا به جا شدن،علی روی یه تیکه پارچه دراز کشید و پرسید:
_امید؟به نظرت کی میریم خط مقدم؟!
_نمیدونم،ما تیم پشتیبانیم دیگه...حتما وقتی میریم که تیم اصلی تار و مار شده باشه!
_یعنی کی؟
_من چه میدونم...از عملیاتا چیزی سرم نمیشه!
دستش رو تکیه گاه سرش کرد و در حالی که به پهلو بود،گفت:
_امید تو چرا اومدی جبهه؟
_من؟نمیدونم،تا از کشوم دفاع کنم!
برای چند دقیقه چیزی نگفت و بعد آهی کشید و گفت:
_من اومدم چون نتونستم با کسی که میخوام ازدواج کنم!
_چی؟!
_آره...دختره دو سه روز قبل از اینکه بیام اینجا مُرد،دو ماه مونده بود به عروسیمون!
خیلی حالم گرفته شد.به شونه ش زدم و گفتم:
_اومدی که چی بشه؟کشته بشی؟!
_آره...میخوام منم برم پیش فاطمه!
تو دلم گفتم«این دیگه خیلی دیوونه س...فاطمه!» و جوری که اون بشنوه،گفتم:
_راستش منم از خونه فرار کردم!
_فرار؟!
#ادامه_دارد
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛