eitaa logo
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
21.6هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
تبلیغات پربازده 👇💪🔥 https://eitaa.com/joinchat/4061725027C4a63c54783
مشاهده در ایتا
دانلود
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونے قهرمان! دلم خیلے براے عباس تنگ شده!😒 نفس عم
🌸🍃 با نگرانے نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! نگاهم کرد تا خواست چیزے بگه، صداے سمیرا پیچید تو گوشم - اے واے آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد😔😓 سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد😳😧 تا منو دید گفت: _معصومه تویی!!  اومد کنارم نشست و گفت:😰 _معصومه جونم کجا بودی!! نگرانے رو به وضوح میشد تو صورتش دید یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و گفت: 😠 _بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست هردومون بدون هیچ حرفے بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم نگاهم به محمد بود که شلوار مشکے اش حسابے خاکے شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمے برنداشته بود،  درگیرے شون چند دقیقه بیشتر نبود،  وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایے سرش میاوردند، آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …😕 سمیرا با نگرانے دستمو گرفت و گفت: _معصومه نبودے ببینے اون دو تا پسر مزاحم چجورے پیچیدن جلوم، واے داشتم از ترس میمردم😥😔 نگاهش کردم وگفتم: 😊 _آروم باش، خداروشکر چیزے نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟ نگاهے به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت:😔 _اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسراے عوضی😥😞 بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن: _از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلے تو دیده، عجب اشتباهے کردم، 😞لعنت به هرچے مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن .. رسیدیم جلوے خونشون، محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد، دم خونه ے سمیرا اینا ایستادم و در حالے که سمیرا هنوز هم بانگرانی😥 درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم، اصلا نمے فهمیدم چے میگه،  فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم،  واے یعنے امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!! از فکرش لبخندے عمیق روے لبم نشست☺️😁 که با نیشگونے که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: _عه چیه!! با حرص گفت: _من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتڪ خورده، اونوقت تو دارے میخندی😬 - به تو نخندیدم که... 😅 - بس به کے میخندیدے دقیقا؟؟؟؟🙁😬 باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیڪ بود خنده ام بگیره، سریع باهاش خداحافظے کردم و گفتم: _من فعلا برم، میبینمت بعدا😁👋 واے که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلے جالب بود ..😁 سریع خودمو رسوندم خونه، محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،  با لبخندے که رو لبم بود😁گفتم: _بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو .. ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 با نگرانے نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! نگاهم کرد تا خواست
🌸🍃 لبخند محوے زد🙂 وبے توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه کم نزدیڪ تر رفتم و با خنده گفتم: _حالا من چند شب پیش یه چیزے گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم برے تو کار خیر و رحمت هاے آسمونے رو از دست شیاطین جامعه نجات بدی😁😜 دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه که سریع دویم سمت پله ها 😂🏃♀ گفتم: _چیه خب، بده بهت میگم خَیّر خندید 😃و درحالے که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت💦💦 گفت: _بذار دستم بهت برسه با خنده وارد اتاقم شدم،😁مهسا با تعجب نگاهم میکرد😳 - چیشده؟!!! فقط میخندیدم، راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم..😊 . . . کیڪ رو که تو فر گذاشتیم منو عاطفه رفتیم تو اتاق، امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیڪ درست کنیم،😍😋 مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن، 😀😁😄 برام خیلے جالب بود  که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن😟 نرگس👶 رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباساے نرگس بود... گفتم: _حالا باباے نرگس جون کے میاد؟!😉 لبخند عمیقے رو لباے عاطفه نشست☺️ وگفت: _دیگه چیزے نمونده، هفته ے دیگه میاد بعدم نگاهش به یه گوشه ے اتاق که گهواره ے نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد وگفت: _به نظرت هادے خوشش میاد از تزیین گهواره نرگس لبخندے زدم😊 درحالے که نرگسے که چشماش به خواب رفته بود و تو گهواره اش میذاشتم گفتم: _خوشش بیاد؟؟  من که میگم عاشقش میشه، انقدر که با ذوق تزیین کردی😍 - واے نمیدونے چقدر خوشحالم، معصومه باور کن یکے از بزرگترین آرزوهام این شده که ببینم هادے نرگس رو بغل کرده و رو سینش گذاشته و داره نازش میکنه☺️😍 کنارش نشستم وگفتم: _آرزوت براورده میشه حتما آبجے جون!! عاطفه این روزها خیلے خوشحال بود، روزهایے که دلتنگیاش داشت به پایان میرسید، براش خیلے خوشحال بودم،😊 یه کم نگاهم کرد و گفت: _من آخرش نفهمیدم، این آقا عباس تون چیشد که خارج و ول کرد اومد اینجا تا بره جنگ، عجیب نیست؟!!😅☺️ نگاهم رو به گهواره ے هدیه ے خدا دوختم و  گفتم: _اونقدر ها هم عجیب نیست، آدم که عاشق باشه هر کارے میکنه براے رسیدن به معشوقش، از همه چے حاضره بگذره😊😇 خندید و گفت: _پس قضیه عشق و عاشقے بوده ما خبر نداشتیم😉 سریع گفتم: _نه نه، منظورم این نبود، یعنی، یعنے عباس به عشق خدا و حضرت زینب “سلام الله علیها “اومده☺️🙈 ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 لبخند محوے زد🙂 وبے توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه کم نزدیڪ تر رفتم و با خن
🌸🍃 عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌 چشمکے ام چاشنے حرفاش کرد من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتے از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو😅🙈 باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،  یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود … نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔 نداشتن عباس خیلے درد داشت … عاطفه انگار نگرانے رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت: _انقدر بے تابے نکن براش معصومه😒 نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسے بود که منو میفهمید، - سعے کن قوے باشی، این راهے که خودمون خواستیم پس باید باشیم😊✌️ با بغض گفتم: _تهش چیه؟! 😢 با صداے لرزون خودم جواب خودمو دادم: _ 😥😢 عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊 دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنے … 😣 یعنے از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،   واے که چقدر وحشتناڪ بود، چقدر دردناڪ … قطره ے اشکے خودشو از گوشه ے چشمم روے گونه ام سُر داد😢 دستمو کمے فشار داد و گفت: _معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی، به حضرت زینب کن، خودتو براے هر خبرے باید کنی،😒 باش، تو این نیست که ضعف نشون بدی اشکمو با پشت دست پاڪ کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به خدا ، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه … حتے ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلے کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگے آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته… چشماے عاطفه هم کمے پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعے اش رو میکرد آروم باشه  -  آره منم میدونم چه سخته، ولے باور کن ، کمے مکث کرد و آروم صدام زد: _معصومه!😥 با چشماے خیسم به چشماے صبور عاطفه نگاه کردم که گفت: _تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال باش!👌 💭دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟   خدا کجاست؟؟ کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره میکنه،😣 میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا تو این راه رو داره .. خدایا! کجایی؟!😢🙏 کجایے یا ارحم الراحمین … کجایے یا غیاث المستغیثین … به فریادِ دلِ بے تابم برس خدا … خدایا شاید تمام بے قراریام براے اینه که تو رو گم کردم ....
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌
🌸🍃 در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم، مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت: _معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانے بخونیم😍😇 نگاه گذرایے بهش انداختم و بے هیچ حرفے همچنان مشغول کارم بودم  که باز گفت: _واے حتے به اینم فکر کردم .. اولین فیلمے که در آینده میسازم چے باشه😌😍 خنده اے کرد و گفت:😄 _میخوام فیلم زندگے تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “ بعدم خندید، از حرف بے مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕 با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن، 🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد، تو همین فکر بودم که مهسا با صداے نسبتا بلندی گفت: 😵😟 _دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوے معصومه کمے نگاهش کردم، واقعا حوصله ے مهسا رونداشتم، وقتے دید بے هیچ حرفے انقدر جدے نگاهش میکنم، بلند شد ایستاد و گفت: _تو چرا اینجورے شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که نداشتے چرا فرستادیش؟؟؟😠 مکثے کرد و باز با حالت عصبے گفت: _چرا گذاشتے عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتے بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟ فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀 که با همون حالت عصبے همراه بغضے تو صداش  ادامه داد:😠😢 _بے پدرے واست کم نبود که خواستے عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …😠😭 صورتش پر اشڪ شده بود،😭 دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،😣😞 مهسا چه بد بے پدر بودنو به رخم کشید .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کے دست از سرم برمیداشتن،😭 چقدر سخت بود بدون تو بابا ….😭 . . گوشی📞 رو برداشتم، صداش مرهمے شد روے قلب شکسته ام عباس - سلام😊 - سلام عباس😒 - خوبی؟!😊 سعے کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفاے مهسا گریه مے کردم: _خوبم!😢 کمے ساکت بودیم کهدپرسیدم: _تو چطورے ؟! - الحمدلله خوبم، راستے مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟☺️ آهے کشیدم و گفتم: _خوبن، همه خوبن😔 - خداروشکر😊 باز سکوت، نمیدونستم چے بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چے فکر میکردم که چے بهش بگم اما وقتے زنگ میزد هیچے به ذهنم نمیرسید، وقتے زنگ میزد فقط دلم مے خواست صداشو بشنوم صدام زد: _معصومه +بله - به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه😊 - چشم🙈 💚 ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم، مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت: _معصومه! ت
🌸🍃 سمیرا در حالیکه با گل توے دستش ور میرفت گفت: _میاے باهاش فال بگیریم😅 نگاهم درحالیکه به گل بود گفتم: _فال؟!!!😕 +آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم _واے از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت🙁 خندید و گفت: _مگه چیه، چیکار کردم خب😄 خندیدم😁 و فقط سرے از تاسف تکون دادم، یعنے این دختر آدم نمیشد .. قرار بود امروز بریم 🎥سینما که من پیشنهاد دادم بریم 🇮🇷گلزار،🇮🇷  گرچه سمیرا اول مخالفت کرد ولے تونستم راضے اش کنم،  البته آخرش پشیمون شدم از دست کاراے سمیرا ..😆 انقدر تو گلزار اومد و رفت، یه بار گل بخره برا خودش، یه بارم گیر داده بود با شهدا یه بستنے بزنیم، یه بار هم شروع کرد به سلفے گرفتن که ترجیح دادم دیگه برگردیم خونه قبل اینکه اوضاع بدتر بشه ..😆😅 نفسمو دادم بیرون که گفت: _خب شروع میکنم، کمے فکر کرد و گفت: _ آهان!  گلبرگ اول رو کند و گفت: _یه خاستگار خوب میاد برام😄 گلبرگ بعدی: _یه خاستگار بد میاد😄 و همینجور ادامه میداد، دیگه واقعا از خنده نمیدونستم چیکار کنم من- سمیرا خیلے دیوونه ای به صورت خیلے جدی گفت: _حواسم رو پرت نکن جاے حساسشه😐😄 من فقط به کاراش مے خندیدم😂 دیگه گلبرگ ها داشت تموم مے شد، آخریش رو کند و گفت: _یه خواستگار خوب میاد😄 بعدم با خوشحالے گفت: _ آخ جووون😍 خندیدم و گفتم: 😁 _آخرش من دیوونه میشم از دستت دختر کمے هر دومون خندیدیم😄😁 که پرسیدم: _حالا خاستگار خوب از نظرت یعنے چی؟؟ - یعنے اینکه خوب باشه دیگه، خوش اخلاق، پولدار، خوش قیافه، با شخصیت، تحصیل کرده…😎😜 - خب حالا اگه همه شرایط رو داشته باشه بجز اینکه خیلے ام پولدار نباشه چی؟!😇 یه کم قیافشو کج و کوله کرد و گفت: _خب حالا باید ببینم اخلاق و شخصیتش خوب هست یا نه!!😌 - خب اگه یه کمے هم رو حجابت حساس باشه چی؟!!😊 نگاهم کرد و گفت:👀🙁 _واے یعنے یه دیوونه باشه مثل تو - خواهش میکنم عزیزم، پذیراے توهینات سبزتان هستیم😁✋ - خب راست میگم دیگه، آدم این همه عبادت میکنه که چی، پس خودمون چی، عشق و حالمون چے میشه☹️ - خب سمیرا جان، ما عبادت میکنیم که شاید تو مسیر بندگے قرار بگیریم، اصل عبد شدنه نه عابد شدن!! 😊☝️ - اینا که گفتے یعنے چی؟!!!😟 سرمو تکون دادم و گفتم: _هیچے ولش کن😊 کمے تو سکوت قدم زدیم تا کوچه مون راهے نمونده بود، تو این سالها که با سمیرا دوست بودم تمام تلاشمو تو موقعیت هاے مختلف بکار میبستم که بتونم کمکش کنم تا ‌ کنه، ولے نمے خواستم مستقیم وارد بحث بشم،  اما هر بار هم تقریبا با شکست روبرو میشدم،🙁 باید یه چیزے دل سمیرا رو میلرزوند ..💓🙈 💚💛💚 ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 سمیرا در حالیکه با گل توے دستش ور میرفت گفت: _میاے باهاش فال بگیریم😅 نگاهم در
🌸🍃 و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلے سخته ها .. نه؟؟ کمے مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمے تعجب کردم، یه بار بصورت جدے به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چے جوابشو بدم داشتیم نزدیڪ کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ے ما بود، 🌸یه لحظه حس کردم بوے یاس میاد،🌸 دلم یه جورے شده بود،😢 یه جورِ خاص، نسیم ملایمے انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهے به آسمون کردم، احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒 از جلوے کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهے به داخل کوچه انداختم، جلوے خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷 چند تا از خانوماے همسایشونم جلوے در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتے غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقے میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم .. به سمت خانومایے که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتے نگران نگاهم کرد، مے خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒 - پسر آقاے حسینے شده صداے کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادے قرار بود بیاد،😨😣 قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،  اما نه اینجوری،😥😢 نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوے چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭 کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم،😢 همش گریه میکرد و گهگاهے داداش شهیدش رو صدا میزد ..😭😫 نگاهم افتاد به مامان آقا هادے که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد ..😭 چقدر درد داشت.... از دست دادن جوونے مثل علے اکبرِ حسین .. واے که حال امام حسین “علیه السلام “ چه جورے بود وقتے مے خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون اش رو بیاره ..😭😣😭 چه حالے داشتے مولاے من اون لحظه .. چه حالے …😭 با یادآروے روز عاشورا.... اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب” گفتم 😣😭 تا آروم بگیره دل همه ے مادرهایے که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود .. نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،😣 باحالتے منقلب به گلهاے روے فرش خیره بود، 😢👀با این که میدونست اینا عزادارن ولے آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود .. با دستمال اشکامو پاڪ کردم آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمے آروم بشه و آهسته تر گریه کنه ..😣 اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش ..😭 💚💛💚 ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _#عبدشدن خیلے س
🌸🍃 اون 🌺زینب “سلام الله علیها ”🌺بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش 🌴حسین “علیه السلام ”🌴 که نامحرما دورش بودن و صداے گریه هاشو میشنیدن .. دلم به درد اومده بود از مصائبے که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید ..😣😢 با چشمانے خیس خیره شدم به عاطفه!😭👀 عاطفه اے که توے چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند .. آروم آروم اشڪ میریخت و به چهره ے نرگسے که تو بغلش بود نگاه میکرد،  خواهر عاطفه چند بار سعے کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولے عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسے بده ..😢 چند دقیقه به تلخے گذشت،  صداے چند مرد میومد، تابوت شهید هادے رو اورده بودند .. گذاشتنش داخل، مادر هادے به کمڪ چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دورے پسرش مے گفت و بلند بلند گریه میکرد، یاد ملیحه خانم افتادم،!!! واے که چه روز تلخے میشد براش، روزے که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه ..😞💔 مادر هادے که سه تا پسر داشت اینجورے بر شهادت یدونه از پسراش بے تابے میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایے سرش میومد…😥 فکر کردن به شهادت عباس آتشے میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند … 😭😣 بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهے کردم .. عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار🇮🇷 تابوت نشست .. دستشو به سمت پارچه روے صورت شهید برد و پارچه رو کنار زد تا شاید ببینه صورت یارش رو بعد دوماه دورے و دلتنگے ..😣 تمام صورت عاطفه خیس از اشڪ بود اما لبخند محوے رو روے لباش نشوند و انگار با چشمهاش با هادے حرف میزد .. تمام حواسم به رفتاراے عاطفه بود .. نرگس رو گذاشت رو سینه ے هادے وگفت: _هادے جان، دخترت رو ببین، هادے جان نرگست رو نوازش کن، دست بکش رو سرش .. بزار ببینم  … بزار ببینم براورده شدن آرزومو …😢 دستم رو روے دهنم گذاشتم،  گریه ام با دیدن این صحنه شدت گرفته بود ..😣😭 یاد اون روز افتادم که عاطفه از آرزوش میگفت ..😞 میگفت فقط میخواد یه بار ببینه که هادے نرگس رو تو بغلش میگیره .. واے که چه تلخ این آرزو به حقیقت پیوست .. چه تلخ...😭 .همه گریه میکردن ..😭😭😭😭 با بلند شدن صداے گریه نرگس، خواهرِ عاطفه نرگس رو بغل کرد و برد تو اتاق .. آتش بدے به دلم افتاده بود .. آتش دلتنگے براے عباس .. دیگه طاقت موندن تو اون هواے غریب رو نداشتم.. یکدفعه نگاه👀 اشڪ آلودم ثابت موند رو سمیرایے که با صورت غرق در اشکش بلند شد 😭و رفت بیرون .. سمیرا چقدر عجیب شده بود ..چقدر عجیب … .. سریع خودمو رسوندم خونه، حالم خیلے بد بود، خیلے .. رفتم داخل اتاقم و نشستم رو تخت، سینه ام میسوخت از این بغض سنگین ..😢 مامان اومد تو اتاق، نگاه نگرانش رو بهم دوخت و کنارم نشست😨 - حالت خوبه عزیزِ دلم اشکام باز راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن، قلبم میسوخت .. براے نرگسے که چه زود بے بابا شده بود .. براے عاطفه اے که به اوج امتحانش رسیده بود .. دیگه نتونستم طاقت بیارم، خودمو انداختم تو بغل مامان و زار زدم😫😭 💚💛💚 ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 اون 🌺زینب “سلام الله علیها ”🌺بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش 🌴حسین “علیه
🌸🍃 مامان به کمرم دست کشید وگفت: _الهے قربونت بشم، فدات بشم دخترکم ..گریه نکن عزیز دلم ..😊 با گریه و زارے گفتم: _مامان، مامان جونم .. دلم خیلے براے عباس تنگ شده …خیلے مامان … خیلے …😢💔 . . کل روز حالم خیلے خراب بود، انقدر که نمیتونستم هیچ کارے بکنم، فقط زل میزدم👀 به یه گوشه  صحنه هاے خونه فاطمه سادات جلوے چشمم جون میگرفت .. واے که چه مصیبت سنگینے بود.. گوشیم📱 رو برداشتم و سعے کردم کمے خودمو باهاش مشغول کنم .. احساس سنگینے شدید میکردم، احساس میکردم نفسم به سختے بالا میاد،😖😢 توے گوشیم یه دفعه جمله اے به چشمم خورد که عجیب شد ام، یه جمله از که تونست کمے سرد کنه آتش درونم رو 🇮🇷“خداےمتعال در شهادت سرّےقرار داده  ڪھ هم زخم است و هم مرهم  و یڪ حالت تسلے و روشنایے بھ بازماندگان مےدهد”🇮🇷 . چند بار جمله رو زیر لب تکرار کردم، سرّ؟   چه سرّے خدا، سرّ رسیدنِ به تو،  خدایا دل عاطفه رو به نور الهیت روشن کن،😢🙏 به مادر و خواهر شهید بده، سرمو گذاشتم رو زانوهام تا اشڪ بریزم بر این زخمے که عجیب مرهم هم هست .. صداے زنگ خونه 🔔باعث شد خودمو از حالت عزاے بر دلم بیرون بکشم، بلند شدم تا در و باز کنم،مثل اینکه کسے خونه نبود، در حالے که چادر گلدارمو رو سرم مینداختم بلند گفتم: _کیه؟! صدایے نشنیدم، با احتیاط در و باز کردم، تا نگاهم بهش خورد، مات 😧اشکاے روے صورتش😢 شدم با حالتے آشفته اومد تو و بغلم کرد - معصومه … معصومه …😭 سعے کردم آرومش کنم  - چیشده سمیرا جان😧 ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، در حالے که نگاه نگرانم😧 هنوز رو صورتش بود گفتم: _نمے خواے بگے چیشده؟! با پشت دستش اشکاشو پاڪ کرد، چقدر برام عجیب بود که براے اولین بار سمیرا بدون آرایش میومد بیرون،😟😊 با صداے گرفته از گریه اش گفت: _من اشتباه کردم، تمام عمرم رو اشتباه کردم😖😢 نگاهم کرد و ادامه داد  - من چقدر بے خاصیت بودم، چقدر نفهم بودم معصومه.. چقدر احمق بودم..😢 - این حرفا چیه میزنے عزیزم .. مگه چیکار کردی!😊 - معصومه چرا وانمود میکنے هیچے نمیدونی، 🙁تو صدها بار بهم مستقیم و غیر مستقیم یاداورے میکردی، تذکر میدادی، اما من همش به شوخے و مسخره بازے میگرفتم😓 هیچے نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم، برام عجیب بود که این حرفا رو از سمیرا بشنوم - دیروز که از خونه فاطمه سادات رفتم خونه انقدر حالم بد بود که فقط گریه میکردم،😣😢  یه لحظه احساس کردم من چقدر به نرگس دوماهه ، یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم چجورے از فردا میتونم تو روے نگاه کنم،  یه لحظه فکر کردم اصلا چرا باید میرفت که نرگسش بشه، چرا...😞 تو همیشه میگفتے اگه اونا نرن اسلام نابود میشه اگه اسلام نباشه ما دیگه تو امنیت و راحتے الان نمیتونیم زندگے کنیم ..  معصومه من کل شب رو گریه میکردم و به همه چے فکر میکردم .. معصومه!... 💚💛💚 ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 مامان به کمرم دست کشید وگفت: _الهے قربونت بشم، فدات بشم دخترکم ..گریه نکن عزیز
مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:   _یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهے بهش انداخت و گفت: _ بگو عزیزم😊 نگاهے به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت: _من نمے خوام کارگردانے بخونم فعلا!!  با تعجب نگاهش کردم،😳 اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله اے نداره .. میخواد نخونه ..😟 چیزے نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت: _نکنه باز به یه رشته ے دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردے دختر😕 اوندفعه محمد بجاش جواب داد: _ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه اے علاقه منده😉 انگار محمد از موضوع با خبر بود، - خب به چے علاقه مند شدے حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه مهسا کمے صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت: _ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇 واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدے پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسے رو ادامه بده ..😧 مهسایے که به درس علاقه چندانے نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد همچنان من و مامان نگاه منتظرانه اے بهش دوخته بودیم، محمد لبخندے به روے مهسا زد، مهسا با لبخندے گفت: _من میخوام برم حوزه☺️ یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب  گفتم: _چی؟؟؟؟ 😳 محمد خندید و گفت: _مگه چیه، بهش حسودے میکنے که داره میره طلبه بشه😏 با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم: _پس زیر سرِ توئه، رفتے طلبگے خودتو براے مهسا تبلیغ کردے تا جذبش کنی😜😉 همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا گفت: _نخیرم اینجورے نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلے حرف زدم و اونم قول داد کمڪ کنه تا کاراے ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌 لبخندے از ته دل زدم و گفتم: _پس کارگردانے چے میشه، کے پس فیلم منو میسازه؟؟! خندید و گفت: _حالا بزار کمے درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانے رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇 هممون خندیدیم ..😀😁😃😄 و من چقدر خوشحال بودم که مهسا براے زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊 . . . درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم برگشت و نگاهم کرد، باکلافگے گفت: محمد_معصومه جان خبرے شد بهت میگم😥 با نگرانے گفتم: _خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥 در حالے که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت: _انقدر بے قرارے نکن، هر خبرے شد بهت میگم، فعلا که چیزے معلوم نیست، تو بجاے نگرانے پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒 با ناراحتے صداش زدم: _محمد!!😒 - چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبرے نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده - خب پس چرا هیچے نگفت، یعنے فقط بهت گفته برے تهران که ببینے چیکارت داره، حتما یه خبرے از عباس شده دیگه😨 سوار شد و در ماشین رو بست وگفت: _خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبرے از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥 فقط سرمو تکون دادم، در حالے که ماشین رو روشن میکرد  گفت: _ملیحه خانم یادت نره!! زیرِ لب باشه اے گفتم... و با چشماے مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، واے که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥 چه لحظات سختیه این بے خبرے ..😢 . . . چاے آویشن ☕️رو گذاشتم روے میزے که کنار ملیحه خانم بود... سرفه اے کرد که گفتم: - بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊 با مهربونے نگاهم کرد وگفت: _ممنون گلم دستت درد نکنه - خواهش میکنم، وظیفه است☺️ نگاهے به اطراف کرد وگفت: _دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم باز سرفه کرد و ادامه داد: _دلم یهویے خیلے هواشو کرد بغض به گلوم چنگ میزد، ملیحه خانم عجب دلے داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒 اما من از ترس یاداورے نگاهاے عباس و دلِ بے تابم قدرت نزدیڪ شدن به اتاقش رو هم نداشتم،... با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم: _ملیحه خانم چه پسر خوبے تربیت کردین!!☺️ ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:   _یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهے ب
🌸🍃 لبخندے به روم زد،😊 توے چشماش اشڪ میدیدم، اشڪ شوق از داشتن پسرے مثل عباس بود یا اشڪ دلتنگے از دورے عباس! - پسرے که فقط معصومه اے مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلے خوبے معصومه جان! چه خوبه که تو رو براے عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتے تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روے سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمے مکث کرد و در حالے که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بے تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایے که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه براے دیدن عباس بے تابم ولے نفسهاے خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو هاے ملیحه خانم بود اشڪ میریختم،😢 شهید هادے چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوے یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوے عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکے و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کے از تو این دنیا که عباس بود … . . . رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسے از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشے رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترڪ مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 اے بابا این مشترڪ کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایے واقعا؟؟؟  همونطورے که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبرے بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه اے بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتے مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایے کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتے رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمے آرومم کرد... نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم مے چرخید، دلم مے خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتے بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمے مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتے 😞و چشماے خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچے نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهے رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 . . . تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمے از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتے .. ما هنوز باهم زندگے نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بے دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستے که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدے براے شهادت ..😭 عباس من از تنهایے بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتے ..  چرا انقدر زود .. چرا … . . . قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایے میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالاے قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید برے عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره اے 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صداے “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” ...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 توی خونه که رسیدم همچین بوی قرمه سبزی پیچیده بود که نگو. وارد آشپزخونه شدم. -سلام
🌸🍃 بلاخره اولین روز دانشگاهم رسید. صبح بعد از نماز دیگه نخوابیدم. کم کم شروع کردم به جمع کردن وسایلم. و خودمو آماده کردم. مامانم بنده خدا پا به پای من هی میومد تو اتاق و دنبال وسایلام میگشت. صبحانمو خوردم. اومدم تو اتاق مانتو و چادرمو پوشیدم. اومدم جلو آینه خودمو چک کنم. دیدم وااااای ساق دستم کجاست پس؟😔😳 -ماماااااااان، ماماااااان گلی، مامان مریمی... مامان: باز تو چیتو گم کردی؟ منو مهربون صدا میکنی؟ -اوا مامان مگه من همش باید یه چیزمو گم کرده باشم که نفسمو با احساس صدا کنم؟؟ مامان: زود باش بگو چی گم کردی؟ واسه من مزه نریز. -ساق دستم نیست!!!😔😔😔😔 مامان: بیا اینجاس پیش خودمه. دیشب شسته بودمش. بیا زود باش بگیر برو دیگه، از کی منو بیدار کردی هنوزم نرفتی! رفتم ساقمو از مامان گرفتم. دیدم آخ جون مامان داره چند تا لقمه که معلومه خیلی خوشمزس میزاره تو کیسه فریزر. -مامان جان دیدی طاقت نداری دخترت غذای سلف دانشگاه رو بخوره😍😍 مامان: نخیرم! چون امروز روز اولته و نمیدونی برنامه سلف چجوریه برات چند تا لقمه کوکو سیب زمینی گذاشتم. از فردا از این خبرا نیست!😁. امروز میری سلف دانشگاه تون و ثبت نام میکنی. از این به بعد باید غذای اونجا رو بخوری😄 -یعنی اگر عارفه هم بود اینجوری بهش میگفتی بره سلف غذا بخوره؟؟😂😂 مامان: بیا اینو بگیر و برو تا نزدمت✋. دختره ی حسود. لقمه ها رو از مامان گرفتم و ازش تشکر کردم. دست مادرم رو بوسیدم و از زیر قرآن رد شدم. از مامان خواستم که برام دعا کنه. و راهی دانشگاه شدم. طبق معمول صبحها برنامه خوندن قرآن و 14 صلوات ام رو انجام دادم. به دانشگاه رسیدم. اولین درسم مبانی جامعه شناسی بود، توی پرینت زده بود کلاس 307. واااای یعنی دانشکده انقد کلاس داره😳😳😳😳. 307 که منم. معلوم نیست چقد دیگه داره😳😳😳 یا حسسسین. چقد بزرگه پس🤔. بعدا فهمیدم که عدد اول نشونه ی هرطبقه هستش. خخخخخ😂😂 رفتم سر کلاس. یه عالمه دختر و پسر رنگ وارنگ نشسته بودن. داشتم اون عقب ها رو نگاه میکردم. وااای یعنی مبینا نیومده؟😔 دیدم یکی از میز جلو دست تکون میده. دیدم مبینا هستش😍😍😍 آج جون. سلام و علیک کردیم. استاد هنوز نیومده بود. مبینا: وای عاطفه داشتم دق میکردم، گفته نکنه این نیاد. -نه نترس، 8 ترم با همیم و باید منو تحمل کنی😁 مبینا: تا باشه از این تحمل ها 😜 استاد اومد و خودشو معرفی کرد، همین جلسه اولم شروع به درس دادن کرد😒. وسطای کلاس بودیم یه دختر خسته که معلوم بود خواب مونده بود سر کلاس رسید و بغل دست من نشست. خیلی آشفته حال بود....😔 کلاس مبانی جامعه شناسی تموم شد. داشتم وسایلامو جمع می کردم که با مبینا بیام بیرون. یهو دیدم این خانومه که دیر اومده بود داشت صدام میکرد. خانوم: خانومی، خانم جان. -بله؟ جانم در خدمت هستم.😊 خانوم: ببخشید شما ترم اول هستید؟🤔 -بله. امروزم اولین کلاسم بود.😄 خانوم: ببخشید میشه من شماره تون رو داشته باشم؟ من فکر میکنم کل کلاس هام با شما باشه. چون من همیشه دیر میرسم یا اینکه اصلا نمیرسم، بعضی وقتا مزاحمتون بشم و سوالای درسیمو بپرسم.😔 -نه خواهش میکننم بفرمایید...0912 خانوم: ممنونم. من سوگل هستم. ترم پنجم هستم اما بخاطر بعضی مشکلات هنوز درسهای ترم یک ام رو پاس نکردم. این ترم اگر تموم نکنم، دیگه نمیام دانشگاه.😔😔 -منم عاطفه وفایی هستم. نه عزیزم نگران نباش ان شاءالله مشکلاتت حل میشه و درسهاتم با نمره های خوب پاس میکنی.😍😍 سوگل: ممنونم. مرسی. فعلا خداحافظ✋ -خداحافظ. یا حق❤️ تمام مسیر برگشت از دانشگاه تا خونه رو داشتم به سوگل فکر میکردم. واقعا دلیل مشکلاتش چیه؟ دلیل این همه آشفتگی اش چیه؟🤔🤔 خستگی روحی و روانی از سر و روش می بارید.😔😔 وارد خونه شدم. -سلااااااااام بر اهالی خونه ی حاج علی وفایی😍😍 بابا: سلام دخترم. حالت چطوره؟ دانشگاه چطور بود؟ -الحمدالله. شما خوبی؟ خدا رو شکر همه چیز عالی بود. بابا: خب خیالم راحت شد. عاطفه از بابت تو خیالم راحته. که تو هیچ وقت منو شرمنده نمیکنی. -وظیفه است بابا😍 با مامان هم سلام علیک کردم. -ماماااااان، ماماااان گلی🌺 مامان: بله؟ دوباره چیتو گم کردی و دنبال چی میگردی؟ -اوا ماماااان. نه چیزی گم نکردم. فقط اینکه دانشگاهمون سلفش رو دارن تعمیر میکنن، تا اطلاع ثانوی باید از غذاهای خوشمزه ای که برام میزاری تو دانشگاه بخورم.😄😄 ....
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 بعد از زیارت با سوگل رفتیم یه جا که خلوت بود نشستیم. هر دو سکوت کرده بودم. دوست ن
🌸🍃 از امامزاده برگشتم دیگه ظهر شده بود، داشت اذان میداد🕋. رفتم مسجد. بعد از نماز دیدم مائده سادات و آزاده هم اونجا مسجد هستن😍. رفتم سلام علیک کردیم. حسابی دلم براشون تنگ شده بود. یکی دو هفته بود ندیده بودمشون😶. آزاده: به به عاطفه خانم پارسال دوست، امسال آشنا. راه گم کردی خانوم؟ مائده: نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه؟ واقعا که. -من شرمنده ام🙈🙈🙈🙊 آزاده: خب چه خبر از درس و دانشگاه؟ رفتی اونجا دوستهای جدید پیدا کردی. ما رو فراموش کردی. -عزیزم شما هر وقت پای مبارکتو برداری از روی زمین، منو میبینی😂.خب بچه ها برای عروسی مینو میایین دیگه؟ ما که بلیط مون هم گرفتیم. یه صبح تا شب میریم. مائده: من با مامانم و بابام و داداشم خودمون با ماشین میاییم.😜 آزاده: ما هم بلیط قطار گرفتیم. -خب پس خدا رو شکر می بینمتون. ان شاء الله عروسی خودتون. با بچه ها خداحافظی کردم و راهی خونه شدم. ناهارمو خوردم تا اومدم چشمامو رو هم بزارم. مامان اومد😔 مامان: عاطفه عاطفه پاشو آماده شو بریم لباس بخریم. -مامان بزار یکم بخوابم😞😞 مامان: باشه بگیر بخواب، اما برا عروسی باید اون لباس هات که دیگه خراب شدن گذاشتم واسه ی دستگیره. اونها رو باید بپوشی😊 -نه نه غلط کردم. الآن آماده میشم😍 آماده شدم و با مامان به سمت کوچه برلن حرکت کردیم. آخیش زیاد شلوغ نیست😁 وای چه آینه شمعدان های شیکی داره اینجا. من همیشه عاشق آینه شمعدان بودم. دوست داشتم از الآن میخریدم میزاشتم کنار. اما نمیشه که😶. داماد باید بخره😜. نزدیک به 50 تا مغازه رو سر زدیم. لباس هاش به دلم نمی نشست.😏 مامان: وای عاطفه خسته شدم😡 -اما من خسته نشدم😂. دیگه بجون مامان این پاساژ حافظم ببینم. دیگه میخرم😍 مامان: وای خدا به داد من برسه برای خرید جهیزیه ی خانوم😏 -اوا مامان. من که قصد ازدواج ندارم😌 آخر سر بعد از دیدن کل مغازه های پاساژ حافظ. و پرو کردن یه عالمه لباس. یه دست کت و شلوار سفید خریدم، با یه شال سفید. خیلی شیک بود. مامان: عاطفه مثل ماه شدی🌙. چقد بهت میاد.☺️ -تازه یکم شبیه شما شدم مامان😊 مامان: یاد روز عقد خودم افتادم. دقیقا مثل اون روز خودم شدی. بالاخره روز عروسی مینو فرا رسید. صبح سوار هواپیما شدیم و بعد از یک ساعت به مشهد رسیدیم. وارد حریم ملکوتی حضرت شدم. باز هم مثل سابق باب الجواد (ع) ، دعای فرج ، جامعه کبیره، اشک شوق و... از اینکه فقط یک بار میتونستم بیام حرم ناراحت بودم. به خاطر همینم تو این چند ساعتی که تو حرم بودم، 4بار از حرم خارج شدم و دوباره وارد شدم و زیارت کردم. که چهار بار زیارت کرده باشم. ما اینیم دیگه😁😁😁 از حرم خارج شدیم و به سمت خونه ی عمه مینو حرکت کردیم و خودمونو برای شب عروسی آماده می کردیم. آزاده و مائده ساداتم تقریبا با ما رسیدن اونجا. چون پائیز بود. اول همگی نماز مغرب و عشا رو خوندیم بعد راهی تالار شدیم. لباس هامو پوشیدم، چون مقداری آرایش کرده بودم روی صورت ام را کاملا پوشوندم. که یه وقت کسی نبینه. وارد تالار شدیم. کت و شلوار ام رو پوشیدم. شال ام رو هم انداختم. چون فیلم بردار نبود. همونجوری بدون چادر رفتم پیش بقیه نشستم. -مامان آزاده: ماشاءالله ماشاءالله چقدر دخترمون قشنگ شده.😍 آزاده: نخیرم. کجاش این قشنگ شده. من قشنگ شدم خخخ😂 مامان مائده: مریم خانم تو رو خدا رفتین تهران برا عاطفه اسپند دود کنید. مثل ماه شده. مائده: راست میگه مریم خانم. یادتون نره. 😊 مامان: ممنونم. همتون قشنگ شدید، ان شاءالله عروسی همتون.😄 عروس و داماد میخواستن وارد بشن سریع ما چادر سر کردیم و حجاب گرفتیم. مینو وشوهرش واقعا بهم میومدن. طبق گفته های مینو، از اینکه با آقا مهدی ازدواج کرده خیلی راضیه و شوهرش واقعا دوستش داره و زندگی خوبی دارن. عروس داماد به همراه یک سبد که شامل یک بسته بود به طرف میهمان ها میومدن و خوش آمد میگفتن و نفری یک بسته به هر مهمان میدادن.🎁 بسته شامل دوشاخه نبات و مقداری گل مریم و یک کتاب کوچک چهل حدیث بود که اسم و عروس و داماد روش نوشته شده بود، بعد با تور سفید و ربان صورتی تزئین شده بود. مینو و آقا مهدی به طرف ما اومدن، به مینو دست دادم و براش آرزوی خوشبختی کردم. به ما هم نفری یکی از اون بسته ها داد و گفت ان شاء الله قسمت خودت. ....