🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 اون 🌺زینب “سلام الله علیها ”🌺بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش 🌴حسین “علیه
#داستان_زندگی 🌸🍃
مامان به کمرم دست کشید وگفت:
_الهے قربونت بشم، فدات بشم دخترکم ..گریه نکن عزیز دلم ..😊
با گریه و زارے گفتم:
_مامان، مامان جونم .. دلم خیلے براے عباس تنگ شده …خیلے مامان …
خیلے …😢💔
.
.
کل روز حالم خیلے خراب بود،
انقدر که نمیتونستم هیچ کارے بکنم، فقط زل میزدم👀 به یه گوشه
صحنه هاے خونه فاطمه سادات جلوے چشمم جون میگرفت ..
واے که چه مصیبت سنگینے بود..
گوشیم📱 رو برداشتم و سعے کردم کمے خودمو باهاش مشغول کنم ..
احساس سنگینے شدید میکردم، احساس میکردم نفسم به سختے بالا میاد،😖😢
توے گوشیم یه دفعه جمله اے به چشمم خورد که عجیب #مرهم شد #بردل_شکسته_و_خسته ام،
یه جمله از #امام_خامنــه_ای
که تونست کمے سرد کنه آتش درونم رو
🇮🇷“خداےمتعال در شهادت سرّےقرار داده
ڪھ هم زخم است و هم مرهم
و یڪ حالت تسلے و روشنایے بھ بازماندگان مےدهد”🇮🇷
.
چند بار جمله رو زیر لب تکرار کردم،
سرّ؟
چه سرّے خدا،
سرّ رسیدنِ به تو،
خدایا دل عاطفه رو به نور الهیت روشن کن،😢🙏
به مادر و خواهر شهید #صبری_زینبے بده،
سرمو گذاشتم رو زانوهام تا اشڪ بریزم بر این زخمے که عجیب مرهم هم هست ..
صداے زنگ خونه 🔔باعث شد خودمو از حالت عزاے بر دلم بیرون بکشم،
بلند شدم تا در و باز کنم،مثل اینکه کسے خونه نبود،
در حالے که چادر گلدارمو رو سرم مینداختم بلند گفتم:
_کیه؟!
صدایے نشنیدم، با احتیاط در و باز کردم،
تا نگاهم بهش خورد، مات 😧اشکاے روے صورتش😢 شدم
با حالتے آشفته اومد تو و بغلم کرد
- معصومه … معصومه …😭
سعے کردم آرومش کنم
- چیشده سمیرا جان😧
ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، در حالے که نگاه نگرانم😧 هنوز رو صورتش بود گفتم:
_نمے خواے بگے چیشده؟!
با پشت دستش اشکاشو پاڪ کرد، چقدر برام عجیب بود که براے اولین بار سمیرا بدون آرایش میومد بیرون،😟😊
با صداے گرفته از گریه اش گفت:
_من اشتباه کردم، تمام عمرم رو اشتباه کردم😖😢
نگاهم کرد و ادامه داد
- من چقدر بے خاصیت بودم، چقدر نفهم بودم معصومه.. چقدر احمق بودم..😢
- این حرفا چیه میزنے عزیزم .. مگه چیکار کردی!😊
- معصومه چرا وانمود میکنے هیچے نمیدونی، 🙁تو صدها بار بهم مستقیم و غیر مستقیم یاداورے میکردی، تذکر میدادی، اما من همش به شوخے و مسخره بازے میگرفتم😓
هیچے نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم، برام عجیب بود که این حرفا رو از سمیرا بشنوم
- دیروز که از خونه فاطمه سادات رفتم خونه انقدر حالم بد بود که فقط گریه میکردم،😣😢
یه لحظه احساس کردم من چقدر به نرگس دوماهه #مدیونم،
یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم چجورے از فردا میتونم تو روے #عاطفه نگاه کنم،
یه لحظه فکر کردم اصلا #هادے چرا باید میرفت که نرگسش #یتیم بشه،
چرا...😞
تو همیشه میگفتے اگه اونا نرن اسلام نابود میشه
اگه اسلام نباشه ما دیگه تو امنیت و راحتے الان نمیتونیم زندگے کنیم ..
معصومه من کل شب رو گریه میکردم و به همه چے فکر میکردم .. معصومه!...
💚💛💚
#ادامه_دارد...