eitaa logo
کانال مدافع حرم خانم زینب حاج قاسم سلیمانی
1.8هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
24هزار ویدیو
120 فایل
#شهادت_سردار_سپهبد_قاسم_سلیمانی 😢😢😢😢😢 آهنگ: (یاران چه غریبانه رفتند از این خانه) سر لشڪرِ ایرانی سردارِ سلیمانی هم عاشق قرآن و هم ڪشته قرآنی رفتی و وقارم رفت بر عشق عیارم رفت هم یار ولایت هم سردار دیارم رفت ای یار خداحافظ سردار خداحافظ😢😢😢😢
مشاهده در ایتا
دانلود
💠@yazeynb💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «شعری برای دوست» هنوز دو سه ساعت از شهادت سردار نگذشته بود که رفقای مداح پیام دادند: «میلاد، یه شعر برای حاجی بگو تا توی مراسم بخونیم.» همان‌جا دست به قلم شدم و تا غروب شعرم تمام شد. برایشان فرستادم. توی هیئت مصباح‌الهدی که بودم، بهنام زارع شعرم را در برنامه بزرگداشت حاج قاسم خواند. بعد از ماجرای انتقام سخت (حمله موشکی به عین‌الاسد) هم شعری گفتم که در مجالس مختلف خوانده شد. ✍ میلاد فریدنیا 📚 برگی از کتاب «»
💠@yazeynb💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «الان وقت اداری است» در مراسم چهلم آیت الله حائری، حاج قاسم چند دقیقه‌ای صحبت کرد و یک راست رفت فرودگاه. تا داخل پاویون فرودگاه همراهش رفتم. حاجی مثل آهن‌ربا همه را سمت خودش جذب می‌کرد. پاسدارها و سربازهای زیادی همراهش آمده بودند. حاجی ناراحت بود و با اخم و عصابنیت، ارشد آن‌ها را صدا زد و گفت: "شما کار و زندگی ندارین؟ مگه الان ساعتکاری‌تون نیست؟ اینجا چه کار می‌کنین؟! هیچ کس جوابی نداشت. زود خودشان را جمع و جور کردند و رفتند. ✍️ یوسف مذنب 📚 برگی از کتاب «»
💠@yazeynb💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 🔺خاطرات مردم شیراز از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی «نمی‌خواهم جا بمانم» نهاد رهبری دانشگاه شیراز دو تا اتوبوس گرفته بود تا بچه‌ها را برسانند تهران. اتوبوس‌ها خیلی زود پر شدند. مانده بودم با این حجم از درخواست چه کار کنم. بچه‌ها با تیپ و قیافه و طرز فکرهای متفاوت دم در نهاد جمع شده بودند تا ثبت‌نام کنند. بعضی‌ها با گریه می‌گفتند: "ما نباید جا بمونیم! "دختری که حجابش چندان تعریفی نداشت، جمعیت را کنار زد و آمد جلو. جدی گفت: "اگه جا نیست من کف اتوبوس می‌نشینم! "یکی از پسرها از وسط جمعیت داد زد : "هزینه سفر رو خودم می‌دم. نمی‌خوام اونجا که رسیدم سرگردون باشم." بالاخره، با کمک دانشگاه و نهاد و کمک خیرین شش اتوبوس دیگر هم هماهنگ شد. هیچکس جا نماند.  ✍️ میلاد فریدنیا 📚 برگی از کتاب «»