eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
29 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌷 🌷🕊#زندگینامه_شهید_سید_مجتبی_حسینی🕊🌷 ساعت ۷صبح روز ۱۴/مرداد/۱۳۵۶ خانو
سال ها گذشت و از اون سید زاده یه پسر مسجدی بار اومده بود که وقت گذروندن توی مسجد رو به بازی با هم سن و سالاش توی کوچه ترجیح می داد . بچه ی آرومی نبود ،شینطت های بچگی رو می شد از دست شکسته و سر شکستش فهمید به قول خودش : من هم دستم شکسته هم سرم من ابوالفضلم. ۷یا ۸ ساله بود که با پسر عمو توی حیاط بازی می کردن .حین بازی افتاد و دستش شکست.همون سال تابستون دستشو گچ گرفتن ، سال بعد دستشو عمل کردن و میله گذاشتن ، سال بعدش هم باز عمل کردن و میله رو در آوردن. چیزی از عمل دست نگذشته بود وبیهوشی هنوز کامل رفع نشده بود وتأثیراتش روی جسم سید مجتبی پابرجا بود . مادر، مجتبی رو به خواهر بزرگ تر می سپاره و برای کاری از خونه خارج می شه .اما شیطنتش تمومی نداره و از شیطنت اون روز ۱۲ تا بخیه روی سرمجتبی باقی می مونه. آقا مجتبی در زمان کودکی توی باغ پدری یه درخت کاشت. نوجوان بود که اون درخت ۱۲ تا شلیل داد . و آقا مجتبی اسم اون درخت رو گذاشت درخت ۱۲ امامی .سال ها بعد چند نفر اون درخت رو خواب دیدن که یه پرچم روشه و روی اون پرچم نوشته شده درخت دوازده امامی . دوره ی نوجوونیش با بچه های مسجد بعد از مسجد می رفتن پایگاه و مجتبی بهشون قرآن یاد می داد . ماه رمضان که می شد شب ها خونه نمی اومد و توی همون مسجد شب رو صبح می کرد . اخلاقش از همه لحاظ خوب بود و هیچ وقت روی حرف باباش حرف نمی زد .هر موقع از خونه می خواست بره بیرون پیشونی مادرشو می بوسید و می گفت ثواب داره . تا حدی که می تونست و از دستش بر می اومد توی خونه کمک می کرد مثلا خرید ها رو انجام می داد و جارو می کشید . زمانی که سن کمی داشت سه تا خانواده به خاطر مریضی دختراشون نذر کرده بودن اگر دخترا سلامتیشون رو به دست آوردن دخترشون رو به عقد سید مجتبی در بیارن . نوجوانی رو که پشت سر گذاشت مادر از مجتبی خواست که در مورد ازدواج با اون سه تا دختر که نذرش کرده بودند فکر کنه . مجتبی هم جواب داد که:مامان جان زن که نذری نمیشه مگه خرید بازاره، بگو ازدواج کنن. زمان خدمتش رسید و برای ۲ سال سربازی توی سپاه پذیرفته شد . از سربازی که برگشت برای ثبت نام جبهه سوریه رفت و قبولش نکردن.دلش برای شهادت پرمی کشید .عکسشو می ذاشت کنار عکس پسر خاله ی شهیدش و به مادرش می گفت : مامان به من میاد شهید بشم ؟ اون زمان پدرش مغازه ی خوار و بار فروشی داشت توی مغازه پدرش کار می کرد .پنجشنبه و جمعه ها هم با پدرش می رفتن روی زمین خودشون کار می کردن . مادر و پدرش از مکه که برگشتن توی حیاط مسجد برای خودشون دو تا قبر خریدن .سید مجتبی می رفت سر قبر و روی قبر خالی فاتحه می فرستاد و به مادرش هم می گفت مامان شما هم بیا اینجا فاتحه بخون این فاتحه ها برای آدم می مونه. ۲۶ سالش که شد به اصرار مادر دنبال دختر خوب گشتن و بالاخره با یه دختر خوب و بسیجی عقد کرد ،بعد از دو سال ازدواج کردن و برای زندگی راهی قم شدن . دایی سید مجتبی توی قم براش کار پیدا کرد .اما نموند و بیرونش کردن. دوستش بهش پیشنهاد داد که اگر ۴ تامدرک داشته باشه نیروی انتظامی تهران استخدامش می کنن .مجتبی هم چهار تا مدرک رو داشت و حدود ۲۸ سالگی استخدام نیروی انتظامی شد . حدود سه سال تهران بود .از طرف بهداری بردنش یه بیمارستان بزرگ و اونجا دو شیفت کار می کرد .همونجا هم بود که خانومش باردار شد (و فروردین سال ۸۵ سیده فاطمه به دنیا اومد .)به خاطر بارداری خانومش از تهران انتقالی گرفتن برای قائمشهر . چون اونجا دندون پزشکی برای کار مجتبی نداشت رفتن امیر کلا بابل . بعد ازچند وقت هم براش نامه فرستادن که بره زاهدان .ازاونجا هم منتقل شد سراوان . زمان مرخصی از سراوان که برگشت ،تلفنش زیاد زنگ میخورد .مادرش دلیل این همه تماس رو پرسید. . مثل اینکه توی سراوان زندگی نامه ی ۱۲ تا امام رو خوند و قبول شد و دو روز تشویقی گرفت. توی امیر کلا رفت دندون پزشکی ،یه پیره مرد پول دندون پزشک رو نداشت حساب کنه و دکتر هم بهش گفته بود که دندونش رو در میاره .آقا مجتبی هم پول رو حساب کرد و قرار شد که پول رو براش پس بیاره اما رفت ودیگه خبری ازش نشد . بار آخر که خواست بره سراوان با مادر و پدرش همراه شدکه خونه ی خواهرش توی قم هم سری بزنه . 👇👇
🌴 #یازینب...
سال ها گذشت و از اون سید زاده یه پسر مسجدی بار اومده بود که وقت گذروندن توی مسجد رو به بازی با هم سن
زن و بچه همراهش نبودن چون بچه ی کوچیک داشتن خانومش سختش میشد و نرفته بود قرار شد شب اونجا بمونه و فردا هم به مسجد جمکران بره اماپشیمون شد . به مادرش گفت که اگر بمونه مرخصیش ۱۷ روزه میشه اما مرخصی بقیه ۱۵ روزه است و حق الناس میشه. . رفت و شب قبل از شهادتش زنگ زد،با مادرش صحبت کرد . مادرگفت ده روزه روضه گرفته و سفره میندازه .خواهر هم تلفنو گرفت و با برادرش صحبت کرد . مجتبی گفت :گوشی رو بده سیده فاطمه(دخترش) می دونم شاید خواب باشه بیدارش کن. . صبح شد روز اول محرم بود مجتبی از فرمانده خواست به جای مراسم صبحگاه روز اول محرم رو با زیارت عاشورا شروع کنن انگار کار خدا بود که این اتفاق افتاد و فرمانده قبول کرد و همه به جز چند نفر نگهبان و سید مجتبی که افسر نگهبان بود رفتن زیارت عاشورا. ساعت هفت صبح یه ماشین انتحاری اومد داخل . سید مجتبی با ذکر الله اکبر سعی کرد جلوی ماشین رو بگیره اما ماشین منفجر شد و سید مجتبی با زبون روزه شهید شد اما با پیشنهادش جون تعداد زیادی از همکارا و سربازاشو نجات داد چون اون ماشین انتحاری با برنامه ریزی قبلی قصد داشت تو مراسم صبحگاه خودشو منفجر کنه. . روضه ی اون روز مادر هم برگزار شد . حدود ساعت پنج پدر سید مجتبی اومد خونه .امروز زودتر از همیشه و با حال کلافه . مادر ازش پرسید:چی شده امروز زود اومدی خونه؟ پدر هم با من و من جواب داد مجتبی زخمی شده دارن با هلی کوپتر میارنش . شب شد مادر اقامه ی نماز مغرب کرد . داماد و دخترش اومدن خونه و شروع کردن به تابی کردن و گریه کردن . دل مادر خبر دار شد که پسرش شهید شده . چهار رکعت نمار عشاء هم خوند و خونه پر از جمعیت شد . خبر رسید که دارن از زاهدان تشییعش می کنن .3 روز طول می کشه تا بیارنش . این سه روز هم با تمام بی تابی ها و دلتنگی هاش تموم شد و جنازه ی مجتبی رو آوردن خونه .مادر هر کاری کرد نذاشتن پسرشو ببینه . گفتن فردا بیا بیمارستان ببینش الان نمیشه. صبح شد . مادر راهی بیمارستان شد . فرماندار و شهر دار هم اونجا بودن . گفتن مادر باید یه قولی به ما بدی که پسرتو نشونت بدیم .آیت الکرسی بخون .مادر شهید آیت الکرسی رو خوند . یه ساک مسافرتی اوردن و به دستش دادن.پرسید: این چیه پسرمو بیارید ببینم .گفتن این پسرته ... در ساک رو باز کردن و یه ذره از موی مجتبی رو نشون مادرش دادن و در ساک رو بستن . همون قبر توی حیاط مسجد که مجتبی روش فاتحه می خوند نصیب خودش شد .همونجا خاکش کردن . چند وقت بعد مادر خواب پسر شهیدشو دید . مجتبی مادرشو دلگرم کرد که نگران نباش و هر جایی هستی منم همونجام .اینجا هم جام خوبه.. چند روز بعد مادر شهید برای آخرین بار خواب پسرشو دید مجتبی گفت که مامان دیگه خواب منو نمی بینی .مادرش هم ازش پرسید که تو که شهید شدی حالا چرا تو منطقه؟جواب داد که توی شهادت توی منطقه یه چیز دیگی است. هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله و مدافع سلامت صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: خدایا تو را قسم به این قرآنت همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگرد. ای خدا صمدم را برگردان. پدر شوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده . آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود پدر شوهرم لا به لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد مهدی را بغل کرد او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند اما یک دفعه ساکت شد و گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من مرد خانه ام مهدی است و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد آن یکی نازش می کرد زهرا با شیرین زبانی بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا صبرمان بده. خدایا چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟! کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند با گریه بغلم می کردند بچه هایم را می بوسیدند خانم دارابی که آمد ناله ام به هوا رفت دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: جگرم را سوزاندی قدم خانم تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم. زار زدم: تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند. خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد بنده خدا نفسش بالا نمی آمد داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه می خوابیدند می رفتم بالای سرشان. یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم گریه کردم نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدم و پا به پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: صمد را آورده اند سپاه. آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمد را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی با شهدای دیگر آمده بود در ماشین را باز کردند تابوت ها روی هم چیده شده بودند برادر شوهرم تیمور کنارم ایستاده بود گفتم: صمد ! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت همدیگر را ندیدیم. آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تابوت را با کمک چند نفر دیگرپ ایین آورد صمد بین آن ها نبود آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: داداش است. برادرها خواهرها پدر و مادرش و حاج آقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم این اواخر حالش خوب نبود نمی توانست از خانه بیرون بیاید جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: سهم من همیشه از تو همین قدر بود آخرین نفر ،آخرین نگاه. پدر شوهر و مادر شوهرم بی تابی می کردند از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود این دومین شهیدشان بود برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم نگذاشتند اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند به زور هلم دادند توی ماشین دیگری . آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلو جلو می رفت تند تند ما پشت سرش بودیم آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم گمش می کردم یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: تو را به خدا تند تر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل آخر ..( قسمت پایانی )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 به باغ بهشت که رسیدیم دویدم گفتم: می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم. چه جمعیتی آمده بود تا رسیدم تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد دنبالش دویدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف بعد از نماز صمد دوباره روی دست ها به حرکت در آمد همیشه مال مردم بود داشتند می بردندش بدون غسل و کفن با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان رفته و دیگر بر نمی گردد. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که این قدر بی تاب بودم آرام شدم یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیتنامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند. کنارش نشستم یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و پیراهن چهار خانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: خداحافظ. همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم او را بردند و از من جدایش کردند سنگ لحد را که گذاشتند و خاک را رویش ریختند یک دفعه یخ کردم آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود خاموش شد پاهایم بی حس شد قلبم یخ کرد امیدم ناامید شد احساس کردم بی آن همه آدم تنهای تنها هستم. بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر. بین یک عده غریبه بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشستم سر خاکش. باورم نمی شد صمد زیر آن باشد زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم نگذاشتند دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتم خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی را نمی شنیدم باورم نمی شد صمد آن کسی باشد که آن ها می گفتند دلم می خواستند زودتر همه بروند خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود هر لحظه هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود اتو کردم و به جا لباسی زدم کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند دستی روی لباس بابایشان می کشیدند پیراهن بابا را بو می کردند می بوسیدند بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید با هم مهربان باشید مواظب مامان باشید خدا را فراموش نکنید. گاهی می آمد نزدیک نزدیک. در گوشم می گفت: قدم زود باش بچه ها را زودتر بزرگ کن سرو سامان بده زود باش چقدر طولش می دهی باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذارتوی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم .... ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5994681211614660926.mp3
7.94M
🥀🥀🥀🥀🥀 •°مَهدیا! تا نیایے انتقامِ سیلیِ مادر بگیری، هر روز برای ما فاطمیه است ...! (:🥀باحال‌مناسب‌گوش ڪنید 🌹🏴 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 روز ۹ دی برخاسته از بصیرت است از دشمن شناسی ، وقت شناسی و از حضور در عرصه مجاهدانه است. ...🌹🏴 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 روز نهم دی روز قیام ملت بر علیه فتنه گران وروز بیعت مجدد ملت با رهبر وامام خود را گرامی میداریم از وسوسه ی گندم ری درس بگیرید ای فتنه گران! از نُه دی درس بگیرید هر کس پیِ عمامه ی کوفی نسب افتاد از قافله ی اهل بصیرت عقب افتاد دنیا طلبان دیده ی بیدار ندارند با آینه ی کرب و بلا کار ندارند اسلام که رنجورِ تبِ خون جگری هاست مجروحِ شبیخون همین فتنه گری هاست با رفتنتان، زخم به لبخند گرفتیم از فتنه ی دیروزِ جمل پند گرفتیم رفتید! ولی مردِ جگردار زیاد است در جبهه ی حق میثم تمار زیاد است از عشق در این جبهه مکرر بنویسید از مالک و عمار و ابوذر بنویسید آری بنویسید سر از فتنه گر افتاد «با آل علی هر که در افتاد، ور افتاد» موجیم، پیِ ساحل آرام نباشیم دل بسته و دلداده ی برجام نباشیم دل بسته ی این دردِ مسلمانی خویشیم دلداده ی آن پیرِ خراسانی خویشیم ذکر روز سه شنبه یکصد مرتبه یا ارحم الراحمين.‌. 💐 ...🌹🏴 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجتماعی : این واکسن کاملا ایمن است/ در مراحل بعدی این موضوع ثابت خواهد شد : الحمدلله خیلی خوشحالم، حس افتخار دارم. این واکسن کاملا ایمن است، ان شالله در مراحل بعدی این موضوع ثابت خواهد شد. اطمینان دارم اتفاقی نخواهد افتاد، ما در موضوع ساخت واکسن در کشور سابقه طولانی داریم. این تکنولوژی بسیار ایمن است. ان شاءالله مراحل طی شود و مردم بتوانند به زندگی عادی بازگردند . بازگشت مردم به زندگی عادی آرزوی ما است. ...🇮🇷 ...🌹🏴 🌹🏴 ....🌹🏴 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#معاون اجتماعی #ستاد_اجرایی_فرمان_امام: این واکسن کاملا ایمن است/ در مراحل بعدی این موضوع ثابت خواهد
از امروز شبکه های دشمن و احمق های داخلی شروع میکنن به مسخره کردند. و 😂 از آمریکا واکسن بخرید و...... عزیز دلم اگه واکسن غربی ها و آمریکای ها خوب بود اول به خودشان میزدن نه با پول به ماها بدند ... ...🇮🇷